دیدگاه ها مقالات شما

دربارۀ سخنرانی س.م. کیروف-1

فرزین خوشچین

دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف

1

سرسخن

 پی بردن به چرایی فروپاشی شوروی نیازمند کاوش در همۀ عرصه های اقتصادی-اجتماعی درونی و بیرونی اتحاد شوروی و کشورهای بلوک شرق می باشد. اما، امروزه، با همۀ دسترسی به اسناد و فاکتهای تاریخی، بخش بزرگی از حزب کمونیست روسیه به دوران استالین بازگشتی ایدئولوژیک نموده است!!! روشن است، که چنین نگرشی، نه در دریافت ایدئولوژیک، که در غرور جریحه دار شدۀ ولیکاروس پس از فروپاشی اتحاد شوروی ریشه دارد. این موضوع را باید از زاویه های گوناگون بررسی کنیم. اما در کوتاه سخن، می توانیم به نیاز روسیه به بهره بردن از تبلیغات دوران شوروی اشاره کنیم: هم حزب کمونیست روسیه میراثخوار دوران شوروی می باشد، و هم دستگاه رهبری بورژوایی روسیۀ کنونی. هردوی اینها به تبلیغات دوران «مشت آهنین» دوران استالین نیازمندند. روشن است، که برپایی دوبارۀ سیستم استالین نشدنی است، اما اگر 10 بار هم چنین سیستمی را بتوان برپا نمود، اگر هزاران بار بتوان همان سرکوبها را تکرار نمود، بازهم فروپاشی سیستم در پیش خواهد بود و هربار با سرعتی بیشتر، زیرا زمانه دگرگون گشته است. اما، حزب کمونیست روسیه سخنرانیهای کادرهای بلشویک دوران استالین را دوباره منتشر می کند و می پندارد چنین بازنشری می تواند سیاستهای دوران استالین را توجیه نموده و اتوریتۀ حزب بلشویک را بازسازی نماید. بیشترین گناه در این زمینه متوجه گنادی زیووگانوف و همدستان «سوسیال-شوینیست» حزب کمونیست روسیه می باشد.

گذشته از این، که رهبران حزب کمونیست روسیه به استالین بازگشت نموده اند، در سرتاسر جهان نیز از همان دوران گذشته تا امروز، احزاب و سازمانها و افرادی بوده اند، که همۀ تلاش خود را برای نشان دادن درستی راه و روش حزب بلشویک، از راه مراجعه به فاکتهای (درست و یا اغراق آمیز) در پیشرفت صنایع و تولیدات شوروی به کار انداخته اند. اما موضوع این نیست، که شوروی پیشرفتی نکرده و یا بسیار پیشرفت کرده بود، موضوع بکلی این نیست. موضوع این است، که کشورهای شوروی و چین، استثناهایی بوده اند، که قاعده را تایید می کرده اند: اگر بگوییم، که شیوۀ انقلاب و ادارۀ کشور در شوروی و چین برای همۀ جهان الگو هستند، در اینصورت، به گزافه گویی دچار شده ایم، زیرا تقریبا هیچ کشوری را نمی توان یافت، که همانند چین و شوروی، هم بسیار بزرگ و پهناور باشد، هم از منابع لازم و طبیعت مناسبی برخوردار باشد، هم دارای جمعیت بزرگی باشد، هم موقعیت جغرافیایی مناسبی داشته باشد، که کشورهای امپریالیستی نتوانند آنرا بآسانی تسخیر نموده و به زانو درآورند- بویژه اینکه شرایط جهان امروز بسیار تغییر کرده است و هیچ کشوری، حتی کشور بزرگی مانند ایران، نمی تواند خودش را کاملا در پشت پردۀ آهنین نگه داشته و به سطحی از پیشرفت صنعتی و نظامی برسد و سپس «پیریسترویکا» بکند و راه سرمایه داری را پیش بگیرد، تا توده ایهای ما از آن خرسند شوند! می دانیم، که چنین شرایطی را تقریبا هیچ کشور دیگری ندارد. و اگر بگوییم، که این موارد، استثناء بوده اند، در اینصورت، همۀ بحث ما برای بازگشت به دوران استالین و رفیق مائو بیهوده خواهد بود. استثناء را نمی توان بعنوان فاکتی برای تنظیم قاعده و اصول به کار برد. اگر شوروی و چین استثناء نبوده اند، پس در هر کشور دیگری (کنگو، گینه، توگو، کلمبیا، ویتنام، فیلیپین، افغانستان، نپال و … ایران) هم می بایست همان کارهایی را انجام داد، که در چین و روسیه انجام شده بودند، و می بایست به همان نتایج هم برسیم. می دانیم، که چنین چیزی شدنی نیست. با اینهمه، لنینیستها و مائوئیستها روش لنین و مائو را بعنوان «اصول» و «تکمیل کنندۀ  مارکسیسم» قبول دارند، نه استثنائی وابسته به شرایطی ویژه! اما می بینیم، که توده ایهای ایرانی به جای تحریم دووما، همیشه رای می دهند و «خط امام» را تایید می کنند، به جای قیام مسلحانه در هر شرایطی، به همکاری با جمهوری اسلامی ادامه می دهند.

شگفت انگیزتر این است، که حزب توده با باقیمانده هایش امروز نیز به دنبال تکرار همۀ سیاستهای حزب کمونیست روسیه می باشد! حزب توده، که زمانی هواداری کورکورانه از استالین را به نمایش گذارده بود، با پیدایش خروشچف، به همان سویی چرخید، که منقدانش آنرا «رویزیونیسم خروشچفی» می نامیدند. باران انگ و ناسزا از ابر تیرۀ حزب توده به همۀ منتقدان می بارید. اما، امروز حزب توده، انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است، خواهان بازگشت به «دوران طلایی» سالهای 20 و 30 می باشد. گذشته از این، که «دوران طلایی سالهای 20 و 30 خورشیدی»، در واقع، سالهای گرایش بورژوا-لیبرالی و همه خلقی حزب توده، و سپس، سالهای ندانمکاریهای وابستگی به استالینیسم و شکست در کودتای 28 امرداد بودند، هشت سال پایانی سالهای 30 با زندان، تیرباران و گریختن از میهن به تصویر کشیده می شوند- هشت سالی، که سرآغاز گرایش «خروشچفی» حزب توده نیز بودند، بدون آنکه سران و فعالان این حزب برای رقص گذشتۀ خودشان به ساز استالین توانسته باشند پاسخی بیابند. با اینهمه، بازگشت به «استالینیسم» نشان از تهیدستی تئوریک این جریان و دنباله روندگانش دارد. «دوران طلایی حزب توده» اینگونه بود: برپایی حزبی با نام «توده» و سپس «شکست و آوارگی». همانگونه، که در تاریخ این حزب گفته شده است، برای گریز از اتهام کمونیستی و برای تاکید بر ویژگی «همه خلقی» این حزب بود، که در 10 بهمن 1321 در ارگان مرکزی حزب توده به نام «رهبر»، چنین فرموله شده بود: «حزب تودۀ ایران طرفدار مذهب حنیف اسلام و شریعت حقۀ محمدی است …». و نیز «رهبر» 17 اردیبهشت 1323: «نسبت کمونیستی به حزب تودۀ ایران، نسبتی است، که دستۀ سید ضیاء می کوشند بما وارد سازند و بدانوسیله سعی دارند سرمایه داران و تجار ایرانی را از ما بترسانند، نسبتی است غلط و دور از حقیقت …» (تاکید از من). یعنی حزب تودۀ سالهای 20، حزبی بود، که ایدئولوژیش «مذهب حنیف اسلام» بود، نه مکتب مارکس. همچنین، حزب توده تلاش داشت توجه «سرمایه داران و تجار» را به سوی خود جلب کند. آیا چنین حزبی را می توان حزبی «مارکسیستی» نامید؟ پس از این تاریخ، حزب توده هرگز به نقد دیدگاههای خود نپرداخت و تنها رفته-رفته رنگ عوض کرد و هرچه بیشتر ادعای «کارگری» و «چپ» را در هر فرصتی مطرح می کرد، بدون آنکه صراحتا بر جهانبینی ماتریالیسم تاریخی تاکیدی کرده باشد، و یا کادر رهبری این حزب از «ماتریالیسم تاریخی» سردرآورده باشد

بدین ترتیب، حزب توده نه تنها در سالهای 20 و 30 حزبی مارکسیستی نبود، و نه تنها کادرهای این حزب با مکتب مارکس آشنایی چندانی نداشتند، بلکه حتی در دوران تبعید نیز نتوانسته بودند شناخت درستی به دست آورند. از همین روی نیز، کیانوری در اطلاعات 16 بهمن 57 گفته بود: «فکر نمی کنم هیچگونه تفاوت فوق العاده ای بین سوسیالیسم علمی و محتوای اجتماعی اسلام از سویی دیگر، وجود داشته باشد. برعکس، جهات مشترک فراوانی هم دارند». اینگونه مواضع  ابلهانه و شارلاتانیسم سیاسی حزب توده در پیروی از برنامۀ «کمینترن» بازتاب یافته بودند. این مواضع را به هیچوجه نمی توان «ادامۀ حزب کمونیست» سلطانزاده و حیدر عمو اوقلی به شمار آورد. این را نمی توان مواضع تقی ارانی نامید. و اصولا، خلاف آنچه حزب توده همواره کوشیده است خودش را دنبالۀ حزب کمونیست ایران (سلطانزاده، حیدر عمواوقلی) و تقی ارانی قلمداد نماید، این حزب هیچ ربطی به سلطانزاده، حیدر عمو اوقلی و تقی ارانی نداشته است: نه تاریخ برپایی، نه ارتباط شخصی، نه ریشۀ ایدئولوژیک این حزب با این جریانها همخوانی نداشته است. مسلما، نقد دیدگاههای فعالان چپ پیش از حزب توده، نیازمند گفتاری جداگانه می باشد.

 تنها ایرج اسکندری و رادمنش از باقیمانده های گروه 53 نفر بودند، که آنها نیز چندان آشنایی درستی با مکتب مارکس نداشتند. برای آنکه بهتر بتوانیم به میزان آگاهی توده ایها از مسائل مارکسیسم و جنبش کارگری اروپا پی ببریم، بسنده است به این موضوع اشاره کنیم، که زنده یاد، ایرج اسکندری دست به ترجمۀ «کاپیتال» از زبان فرانسوی زده بود. البته ارج کار ایرج اسکندری را نباید نادیده گرفت، اما در همان آغاز مارکس دو بار در زیرنویس به لاسال اشاره کرده است و هر دو بار نیز «اف.لاسال» نوشته است. ایرج اسکندری هم پنداشته بود هرکس آلمانی باشد و حرف اول نامش نیز «اف» باشد، حتما «فردریش» است؛ مانند فردریش انگلس، فردریش ویلهلم گئورگ هگل! باز جای شکرش باقی است، که ایرج اسکندری هنگام تبدیل «اف» از گئورگ ویلهلمش درگذشته و تنها فردریش را به جای فردیناند نوشته بود! ظاهرا این موضوع دارای اهمیت چندانی نیست، اما به میزان آگاهی توده ای ها اشاره دارد، که حتی یک تن از ایشان نتوانسته بود به این اشتباه پی ببرد

همین اشتباه «لپی» باعث شد، که من نسخۀ پی دی اف ترجمۀ ایرج اسکندری را ببندم، به همان مطالعۀ روسی «کاپیتال» بسنده کنم و به ترجمۀ مقالاتی دربارۀ فردیناند لاسال و لاسالیسم بپردازم

باری، بدین ترتیب، «سالهای طلایی 20 و 30» حزب توده دارای دو مرحله می باشند؛ نخست- از شهریور 1320 (کودتای دوم انگستان و برکنار شدن رضا شاه) تا بهمن 1327 (تیراندازی به شاه، با طرح کیانوری). دوم- از بهمن 1327 (دوران مخفی شدن حزب توده) تا امرداد 1332، که حزب توده بطور کلی تار و مار شد. اکنون پرسش این است: توده ایهای باقیمانده پس از همکاری با جلادان جمهوری اسلامی، از کدام «سالهای طلایی» سخن می گویند؟

این نکته را نیز می بایست افزوده و تاکیدی چندین باره بر این موضوع داشته باشیم، که رفقای انشعاب 16 آذر، که نگارنده نیز زمانی با ایشان همراهی داشتم، هنوز هم هنگام نقد سیاستهای حزب توده و اکثریت، تنها به «نق زدن» می پردازند و گله می کنند، که چرا حزب توده و جناح نگهدار-فتاپور و … به همکاری با جلادان جمهوری اسلامی سرگرم بودند!!! متاسفانه این رفقا هنوز هم نمی خواهند به ریشۀ ایدئولوژیک چنین خیانتهایی توجه کنند، زیرا خودشان هم از همان پایه های ایدئولوژیک پیروی می کردند و پیروی می کنند: ایشان هنوز لنینیست هستند و هنوز هم نتوانسته اند به نقد «راه رشد غیرسرمایه داری» برسند.

وقتی حزب توده (کیانوری و طبری) می گویند: «هیچگونه تفاوت فوق العاده ای بین سوسیالیسم علمی و محتوای اجتماعی اسلام » وجود ندارد، نه تنها شارلاتانیسم و بلاهت محض خود را به نمایش می گذارند، بلکه این نشانه ای است از بیسوادی کادرهای بالای این حزب. اینان نه از «محتوای اجتماعی» اسلام و دین آگاهی دارند، و نه «ماتریالیسم تاریخی» را فهمیده اند. در این نکته، می بایست توجه ویژه ای داشته باشیم؛ یا سران حزب توده می دانستند، که این سخنی چرند است، که در اینصورت، بیان این جمله به معنی «شارلاتانیسم» و توهینی به شعور دیگران بوده است؛ و یا اینکه ایشان نمی دانستند، که میان « سوسیالیسم علمی و محتوای اجتماعی اسلام»  تفاوت ریشه ای وجود دارد، که در اینصورت، حزب توده، حزبی بیسواد بوده است.

روشن است، که حزب توده می بایست پاسخگوی همۀ خرابکاریها و کجراهه هایی باشد، که تا دوران همکاری با جمهوری اسلامی ادامه داده بود. با نگاهی اجمالی به تاریخ، می بینیم، که حزب توده هرگز «سالهای طلایی» نداشته است. همۀ «دوران طلایی» حزب توده، چیزی نبوده است، جز نوکری عبدالصمد کامبخش، کیانوری و … برای سرویس جاسوسی شوروی، لو دادن افراد گروه 53 نفر، خیانت به اعضای درستکار و مبارز حزب توده، و همچنین، جدا شدن افراد صادقی همچون خلیل ملکی، فریدون کشاورز، که این به هیچوجه دوران طلایی به شمار نمی آید. اما با شناختی، که از حزب توده داریم، این حزب حتی می تواند «دوران طلایی امام» را نیز «دوران طلایی همکاری حزب توده با جلادان» بنامد و لو دادن مبارزان را افتخار خودش بداند! با اینهمه، اگر بپذیریم و باور داشته باشیم، که در یک رودخانه دو بار نمی توان شنا کرد، دنباله روی کورکورانۀ توده ایها از سیاستهای دوران پیش از 28 امرداد 1332 به معنای تکرار تراژدی گونۀ کمدی دوران گذشته می باشد. اگر بپذیریم، که شرایط امروزی تکرار گذشته را نشدنی می سازد، باید بپذیریم، که «آن سبو بشکست و آن پیمانه بریخت». با اینهمه، لنینیستها بهتر می دانند همان مباحث بی نتیجه و انحرافی دوران گذشته را تکرار کنند، زیرا از پرداختن به ریشه های لنینی اینگونه مشکلات می ترسند. این است، که به جای پاسخ به نقد لنینیسم، بهتر می دانند به زیر چتر استالینیسم فرار کنند.

   این نکته را نیز می بایست به یاد داشته باشیم، که افزون بر فشار کشورهای جهان سرمایه داری، بنا بر نخستین خشت کجی، که لنین و بلشویکها نهادند، «لنینیسم» نقش تعیین کننده ای در فروپاشی کشورهای بلوک شرق داشته است. روش شناخت را از کارل مارکس آموخته ایم: آشنایی با عناصر تشکیل دهندۀ هر پدیده، و سپس، سنجش و آزمون کل پدیده با جزئیاتش. جزئیات، یا عناصر تشکیل دهندۀ «بلشویسم» را هم در سویۀ ایدئولوژیک، و هم در سویۀ تاکتیکها، رفتارها، اعضای حزب بلشویک و … می بایست ببینیم، که همۀ اینها از پیامدهای نگاه ویژه به مکتب مارکس بوده اند. در دو گفتار دربارۀ «دیدگاههای حزبی و صنفی»، تا اندازه ای به مسالۀ ایدئولوژی لنینی پرداخته و بی اعتنایی لنین به فلسفه و جهانبینی ماتریالیستی در صفوف حزب بلشویک را نشان داده ام. این بحث را در آینده نیز ادامه خواهم داد

و اما، یکی از گامهای نخست در شناخت عناصر پایه ای «لنینیسم»، همانا داشتن شناخت از اعضای حزب بُلشِویک می باشد. از این راه می توانیم ببینیم تا چه اندازه ادعای رهروی از مکتب مارکس با واقعیات پدیدۀ «بُلشویسم» جور درمی آید. و باید یادآور شویم، که لنین هرگز «بلشویک» (اکثریتی) نبود، بلکه به اعتراف خودش، مارتوف «بلشویک» بود. و اما، آیا بلشویکها (لنینیستها) «مارکسیست» بودند؟ برای نمونه؛ آیا لووناچارسکی، که از دوران «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» در کنار لنین بود و در دوران شوروی به وزارت فرهنگ رسید، آیا او «مارکسیست» بود؟ آیا باگدانوف، با در نظر داشتن «امپریوکریتی سیسم» و یا، بدون در نظر داشتن «امپریوکریتی سیسم»، صرفا با در نظر گرفتن مجموعۀ فعالیتهای خودش، آیا او «مارکسیست» بود؟ آیا کارل رادک، با درنظر گرفتن مجموعۀ فعالیتهای خودش (بالا کشیدن پولهای حزب سوسیال-دمکرات لهستان و اخراج از آن حزب،  اختلاس در حزب سوسیال-دمکرات آلمان و اخراج دوباره از آن حزب، دست داشتن در کشته شدن کارل لیبکنشت و روزا لووکزامبوورگ، آیا او را می توان «مارکسیست» به شمار آورد؟ آیا احزاب و سازمانهای چپ ما چنین کسی را به عضویت خودشان می پذیرند؟ نیازی نیست به ردیف کردن لیست بلندبالایی از تبهکاران، بیسوادان کلاش و دیکتاتور، مانند کراسین، زینوویف، اسوردلوف، بریا، دزرژینسکی و …، که در حزب بلشویک جا گرفته بودند. ناگفته نماند، که در میان بلشویکها، کامنف، بووخارین و … هم یافت می شدند، که کمی بیشتر از دیگران سواد داشتند، اما همه و یا بیشتر اعضای بلشویک همانند بووخارین، ریزانوف و … نبودند

در اینجا کاری نداریم به اینکه شخصیت کیروف (کوستریکوف) سرگئی میرونُویچ (1886-1934) چه بود، بلکه به سخنرانی او توجه می کنیم. اما برای آشنایی کوتاه با کیروف، بد نیست بدانیم، که او از 1904 عضو بلشویک بود و پس از اکتبر 1917 سمتهایی را در سازمانهای حزبی، از جمله عضویت در هیات سیاسی را پذیرفته بود. کیروف در 1 دسامبر 1934 در لنینگراد بوسیلۀ لئونید نیکولایف بضرب گلوله کشته شد. گویا مزاحم همسر نیکولایف شده بود.

  ئی.زاپاروژِتس (جانشین ف.مِدوِد، رئیس ان.کا.و.د. (پلیس مخفی) لنینگراد، که از سوی استالین فرستاده شده بود) ترور کیروف را به دست نیکولایِف سازمان داد. نیکولایِف در تالار اسمولن با تپانچه دستگیر شد، اما به دستور شخص زاپاروژِتس آزاد گردید. محافظ چِکا (کمیتۀ فوق العاده، پلیس مخفی)، که کیروف را تنها گذارده بود، فردای آنروز بازداشت و سپس در تصادف اتومبیل کشته شد.

استالین از کشته شدن کیروف بهره برداری کرد. موجی از دستگیریها و سرکوبهای گسترده در حزب و در کشور راه افتاد. دو هقته پسان اعلام شد، که این ترور کار طرفداران زینُویف بوده است.

زندگینامۀ کیروف را از جمله در این لینک می توانید بخوانید:

http://www.aphorisme.ru/about-authors/kirov/?q=4912

ادامه دارد