دیدگاه ها مقالات شما

سخنرانی س.م.کیروف-4

فرزین خوشچین

دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف

4

 کیروف در بخشی از سخنانش با فرنام «لنین ــ سازمانگر حزب» چنین گفته است:

«تاریخ حزب ما، تاریخ زندگی و فعالیت لنین است. او نبوغ خود را در کار تشکیل حزب کمونیست روسیه (بلشویک) بمثابه یک سازمانگر توانا نشان داد. دشمنان ما با اذعان به ذهن روشن لنین، قدرت سازمانگری او را نادیده می گیرند».

یکم؛ جهانبینی- کیروف مسلما نمی توانست درک کند، که «سازمانگری» و برپایی تشکیلات می بایست بر پایۀ ایده هایی باشد منسجم، سیستماتیک، روشن و هدفمند. اما همانگونه، که از تاریخ رشد تشکیلات لنینی برمی آید، تشکیلات لنینی بر چنین روشی پایه گذاری نشده بود، بلکه در هر گامی، چرخشی نوین و گردشی دگرگونه را تجربه نموده و رفته-رفته به شکلی در می آمد، که ساختار نخستین و ماهیتش آنرا دیکته می کرد؛ چنانکه هر سازمانی بر پایۀ جهانبینی خودش شکل می گیرد. مسلما، لنین در جریان زندگی و فعالیتهای سیاسی خودش، شکل می گرفت و پخته تر می شد، اما پایۀ اندیشۀ او همان «خشت کجی» بود، که ساختار تشکیلاتش را کج و نادرست رقم زده بود. کیروف آنقدر به این چیزها توجه و آگاهی نداشت، که بتواند روند ساخته شدن بنای تشکیلاتی «بلشویسم» را دریابد. پایۀ تشکیل حزب لنینی، پایه ای غیرمارکسیستی بود: گرچه شعار لنین برای پرولتاریا و «دیکتاتوری پرولتاریا» بود، عملا بلشویکها «انقلابیان حرفه ای» گردآمده در سازمانی «بلانکیستی» بودند. آنچه «بلشویکها» را گرد هم آورده بود، نه جهانبینی مارکسیستی، بلکه «پراکتیک سیاسی» بود، که تنها و تنها در مبارزه با «تزاریسم» بازتاب می یافت، نه در فرارویی طبقۀ کارگر و زحمتکشان روسیه. این پایه های مکتب مارکس نبود، که لنین و طرفدارانش را گرد هم آورده بود، زیرا لنین و بلشویکها پیرو فلسفه ها و جهانبینی های گوناگونی بودند، که حتی دین و فلسفۀ ایدآلیستی را عملا تبلیغ می کردند، در فلسفه به کانت بازگشت کرده بودند، نئوکانتیسم و … را تبلیغ می کردند. گرچه در دید نخست، بسیاری از خوانندگان به «مبارزۀ لنین» با «امپریوکریتیسیسم» و کتاب معروفش اشاره می کنند، در واقع، لنین نشان داده است، که اساس بحث در این باره را بطور کامل درک نکرده، و از همین روی نیز، نتوانسته بود گام درستی را در آغاز چنین بحثی بردارد. شکافتن این موضوع را می بایست در گفتار ویژه ای با فرنام «لنین و فلسفه» دنبال کنیم، اما در کوتاه سخن، می بایست به این نکته اشاره داشته باشیم، که لنین وارد مبحث اساسی و پایه ای سابقۀ برخورد راسیونالیسم و امپیریسم نشده، دیدگاه ویژۀ کانت را در واکنش به این دو مکتب فلسفی نتوانسته بود دریابد، و از همین روی نیز، تنها نگاهی گذرا و دریافتی سطحی از مقالاتی داشت، که پلخانوف، ل.ئی. آکسلرود بویژه در این باره نوشته بودند. و این نکتۀ مهم را می بایست بگویم، که شناخت درست و همچنین کامل از کانت، شناختی نیست، که با خواندن چند مقاله به دست آید. آنچه باگدانوف در پی آواناریوس و دیگران تکرار می کرد، از پایۀ تئوریک اشتباهی برخوردار بود، که حتی کمترین نزدیکی با دیباچۀ توضیحی ایمانوئل کانت برای دریافت درست از «نقد عقل محض» را در بر نداشت. و این تازه توضیحی بود، که کانت خود را مجبور دیده بود برای دو تن از منقدان آلمانی زبان فلسفه بنویسد، که دو نقد جداگانه، در دو مجلۀ فلسفی بر «نقد عقل محض» نوشته و اتفاقا، هر دوی آنها به راهی خطا رفته بودند!!!! اکنون اگر بخواهیم به دیدگاه باگدانوف، لوناچارسکی، بردیایف، سرگئی بوولگاکوف و همچنین، به دیدگاه لنین بر این موضوع بپردازیم، می بایست  در نظر داشته باشیم،که هیچکدام از ایشان، تا جایی، که من می دانم، دیباچۀ کانت را نخوانده بود،- س.م. کیروف و دار و دستۀ استالین، که جای خود دارند. و این تازه یک جنبه در نقد «امپریوکریتیسیسم» است، که پای لنین در آن می لنگد. موارد دیگری نیز در انحراف جهانبینی لنین سهیم بودند، که تاثیر خود را بر ساختار سازمانی بلشویسم گذارده بودند.

 

دوم؛ پراکتیک سیاسی- «سازمانگر حزب»، که کیروف از آن دم می زند، به هیچ روی نمی توانست لنین را در نقش «پراکتیک سیاسی» دارای اعتبار نماید. زیرا لنین نه تنها به فلسفه و جهانبینی اعضای حزب خودش اهمیت نمی داد، و یا بهتر است بگوییم؛ برخوردی جدی نداشت، بلکه موضوع از همینجا «بیخ پیدا می کند»، زیرا  در چنین صورتی، اعضای تشکیل دهندۀ حزب لنینی، کسانی هستند، که دارای گرایشهای گوناگون و متضاد با انحرافات ویژۀ خودشان نیز می باشند، که اصولا برپایی و سازمان دادن چنین حزبی، تنها به انشعابات گوناگون نیز خواهد انجامید،- یعنی نطفۀ انشعاب و دردسرهای آینده را در همینجا باید جستجو نمود؛ «اکونومیستها»، «بوندیستها»، «خداسازان و طرفداران دین پنجم»، «لیبرالهای لیگ برون مرزی»، «طرفداران طبقۀ کارگر»، که هنوز نتوانسته اند بطور کامل از«نارودنیسم» دل بکنند و گرایشهای آنارشیستی را با خود دارند،- چنین مجموعه ای نمی تواند «حزب طبقۀ کارگر» را بر پایۀ مکتب مارکس بنا کند. توجه ویژۀ خوانندگان را می بایست به این نکته جلب نماییم، که دقیقا همزمان با «نوشتن» نقد بر جهانبینی باگدانوف، لنین با او در «مرکز بلشویکی» برای انجام «پراکتیک سیاسی» (بانکزنی، کشتن موروزوف و بالا کشیدن بیمۀ عمر او و …) همکاری پیگیرانه ای داشت!!!

همچنین، توجه داشته باشیم: کنگرۀ نخست در 3-1 (15-13) مارس 1898 در مینسک (پایتخت بلاروس) با فراخوان پ.ب.استرووه برگزار شد. کنگره برای این در 1 مارس آغاز شد، که بر پیوند خود با فعالیتهای «نارودنایا وُلیا» (ارادۀ خلق) تاکید کرده باشد،- در 1 مارس 1889 تلاش نافرجام سازمان «ارادۀ خلق» برای ترور الکساندر سوم رخ داده بود. و این نشان می دهد، که گرایش این جوانان به اصطلاح «مارکسیست»، هنوز در پیوند با اندیشه های «نارودنیک» بود.

 لنین در اعلامیۀ هیات تحریریۀ «ایسکرا» در 23 (5) سپتامبر 1900 نوشته بود: «پیش از آنکه متحد شویم، و برای آنکه متحد شویم، می بایست ابتدا مرزهای خودمانرا قطعا مشخص کنیم». اما آیا انصافا لنین «خط و مرزها» را برای فراخوان نمایندگان به کنگرۀ برپایی حزب تشخیص داده و آنها را ترسیم کرده بود؟ او در آن «اطلاعیه» از انحرافات گوناگون سخن گفته و نمایندگانش را نیز برشمرده بود، اما در کنگرۀ دوم نمایندگان چه گرایشهایی شرکت کردند؟ برای نمونه، «بوند» یعنی چه؟ یعنی «اتحادیۀ پرولتاریای یهودی کشورهای لیتوانی، لهستان و روسیه»، که چون تافتۀ جدابافته ای هستند- «برگزیدگان یهوه»- در هر سازمان حزبی، که وارد شوند، گله وار زیست خواهند کرد. «بوندیستها» در «اتحاد مبارزه» هم بودند، در کنگرۀ نخست شرکت تعیین کننده ای داشتند، به کنگرۀ دوم هم فراخوانده شدند. و اما، واقعا چرا لنین «بوندیستها» و «اکونومیستها» را به کنگرۀ دوم فراخوانده بود؟ چرا نتوانسته بود از دوران «اتحاد مبارزه» و کنگرۀ نخست، درس بگیرد؟ آیا واقعا لنین، سازمانگر حزب مارکسیستی بود؟

بنا بر این، آنچه کیروف «پراکتیک سیاسی» می نامد، چیزی است همانند کشمکش میان گرایشهای ناهمگونی، که اشتباها گرداگرد یکدیگر ایستاده اند.

سوم؛ جبهه یا حزب- با توجه به این نکتۀ دوم است، که می بایست به مقایسۀ دو خط لنین و خط پلخانوف در گزینش اعضای حزب طبقۀ کارگر نگاه کنیم. و این نه تنها از دیدگاه و شخصیت فردی ایشان، بلکه در آغاز از دیدگاه خط سیاسی-ایدئولوژیک ایشان می بایست در نظر گرفته شود. بیایید به روند رویدادها از زمان برپایی «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» و رسیدن به کنگرۀ نخست ح س د ک ر نگاهی گذرا بیاندازیم: در چارچوبی به نام «اتحاد مبارزه» ما عناصری را می بینیم، که در بهترین حالت، چیزی جز «جبهۀ چپ اجتماعی» را نمی ساختند، اما دل خودشان را خوش کرده بودند، که در راه «برپایی حزب طبقۀ کارگر»، آنهم آنگونه، که لنینیستها دوست می دارند در بوق و کرنا بدمند- «حزب تراز نوین»- و البته در تطابق کامل با مکتب مارکس گام برمی دارند!!! بخوبی می دانیم، که نخستین مبارزۀ پلخانوف برای برپایی کنگرۀ دوم و «اتحاد تشکیلاتی» با لنین، اخراج استرووه بود. نخست برایمان شگفت آور است اینگونه برخورد پلخانوف، بویژه اینکه ابتکار فراخوان برای برپایی کنگرۀ نخست و همچنین، نوشتن مانیفست کنگره را همین پ.ب. استرووه بر عهده داشت.مانیفست نخستین کنگرۀ حزب را پس از کنگره و دستگیر شدن نمایندگانش، همین استرووه نوشته بود. و این دقیقا همان زمانی بود، که لنین با استرووه روابط خوبی داشت.

می دانیم پلخانوف در سالهای پایانی سدۀ نوزدهم با کمک همین «مارکسیستهای علنی» توانست کتابهای خودش را با نام مستعار، اما بصورت علنی در پتربورگ منتشر کند- «اندر مسالۀ رشد دیدگاه مونیستی بر تاریخ»، با امضای ن. بتلوف. اما این فعالیتی جبهه ای و بیرون از چارچوب سازمانی بود. اما لنین با همین استرووه در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» فعالیت تشکیلاتی داشت.

 با اینهمه، نخستین قربانی پلخانوف، استرووه بود. پاترسوف و زاسوولیچ در ملایم کردن برخوردهای پلخانوف با خط استرووه بسیار تلاش کردند. سپس پلخانوف خواستار اخراج اکونومیستها- سرگئی پراکاپوویچ و یکاترینا کووسکُوا- از «اتحادیۀ سوسیال-دمکراتهای روس برون مرز» شده بود، زیرا آنها حتی پا را از برنشتاین هم فراتر گذارده و نقطه نظر «سوسیال-دمکراسی» را رد کرده بودند. برای همین بود، که پلخانوف به ارگان «سایووز» حمله می کرد. پلخانوف حتی در مارس 1900 جزوه ای بسیار تند نوشت، به نام

“Vademecum”

     که واژه ای لاتین و به معنی «با من بیا» می باشد و یادآور نقدهای پلخانوف بر دیدگاه «اکونومیستها» بود و ایشان را به ارتداد، سازش با فروپاشی و التقاط متهم می نمود

 در برابر اینگونه برخوردهای پلخانوف با اپورتونیسم چپ و راست، لنین همان آش شله قلمکار «اتحاد مبارزه» را به کنگرۀ دوم فراخواند، و دیدیم، که میوه ای جز انشعاب و هیاهو در بر نداشت. و بسیار هم جالب است، که در پایان کنگرۀ دوم، «بوند» و «رابوچه دلو» اخراج شدند. سپس هم، که برخی از همان «اکونومیستها»، که مواضع خودشان را کنار گذارده و می خواستند با حزب همکاری کنند، تازه لنین به فکر مبارزه و کنار گذاردن ایشان افتاده بود!!! در اینجا بود، که پلخانوف مقالۀ معروف «چه نباید کرد؟» را نوشت و لنین در پاسخ، با پلخانوف موافقت نمود، که با ایشان می بایست همکاری نمود

چهارم؛ پاراژنچستوا- لنین با ژاپن و آلمان نه تنها همکاری می کرد، بلکه این کار خودش را «تئوریزه» هم کرده بود: «پاراژنچستوا»، یعنی شکستخواهی کشور بورژوایی خودی، در جنگ با کشور امپریالیستی و متجاوز؛ مثلا اگر آمریکا به جمهوری اسلامی آخوندی حمله کند و کشور ما را بمباران کند، ما می بایست هورا بکشیم و با آمریکا همکاری کنیم!!! جالب است، نه؟ نگاه پلخانوف به اینگونه موضوعات را می بایست در مقالۀ « پاتریوتیسم و سوسیالیسم» ترجمۀ همین قلم دنبال کنیم.

http://www.roshangari.net/?p=31332

http://www.azadi-b.com/J/2014/08/post_414.html

http://www.hafteh.de/?p=75793

 پنجم؛ باندیتیسم- افزون بر اینها، «لنین-سازمانگر حزب» کیروف به باندیتیسم هم علاقه داشت. روشن است، تامین منابع مالی برای «پراکتیک سیاسی» لازم می باشد. اما پناهندگان سیاسی سالهای پایانی سدۀ نوزدهم و سالهای آغازین سدۀ بیستم، هیچگونه کمک هزینه ای دریافت نمی کردند و مجبور بودند کاری پیدا کنند. برخی از سرشناسترین فعالان سیاسی، از راه چاپ کتاب، فروش روزنامه، سخنرانی و درس دادن در دانشگاه یا آموزگاری خصوصی، هزینۀ زندگی خودشان را در کنار فعالیتهای سیاسی در می آوردند. بیشتر فعالان سیاسی نیز مجبور بودند کارهای دیگری پیدا کنند. همسر پلخانوف پزشک بود و با اینهمه، بسختی کار پیدا می کرد. پاول آکسلرود و همسرش، که بهترین مقالات و نقدهای فلسفی را می نوشت، هم در کارهای چاپ و انتشار ادبیات مارکسیستی فعالیت می کردند، و هم طبقۀ پایین خانۀ خود را به فروشگاه ماست و شیر تبدیل کرده بود. این دو رفیق به رفقای دیگر کمک مالی می رساندند. لنین برای دست انداختن، همین رفقا را «ماستبند» می نامید. در همین زمان، هزینۀ زندگی لنین و نزدیکانش از راه بانکزنی، جنایت و بالا کشیدن مال دیگران (مشخصا قتل موروزوف و اشمیدت)، و همچنین گرفتن کمکهای مالی از سرویس جاسوسی ژاپن، اتریش و آلمان فراهم می آمد. «قدرت سازماندهی لنین» در ایجاد «مرکز بلشویکی» (باگدانوف، کراسین، لنین) بود، که بر امور یاد شده نظارت داشت. برای روشن شدن این موضوع، بسنده است با افرادی همچون؛ رادک، کراسین، اسوردلوف، شائومیان، پتراسیان و دیگران آشنا شویم و بدانیم که این «راهزنان، دزدان و کلاشان»، همان «انقلابیان حرفه ای بودند، که لنین در «چه باید کرد» خودش بدانها اشاره کرده بود،- یعنی همان ایدۀ باکوونین، که از پروودون و آنارشیستها به وام گرفته بود و لمپنها را برای انقلاب کردن مناسب می دانست. اکنون این دیدگاه را در برابر دیدگاه انگلس بگذارید، که لمپنها را «گلهای پامچال» و غیرقابل اطمینان و ناشایسته برای اردوی انقلاب ارزیابی می کرد. بلشویکها عملا با گروه راهزنان سیبری همکاری می کردند و در قفقاز گروهی راهزن را سازمان داده بودند. آیا برای انجام اینگونه کارها به «نبوغ» نیاز هست؟ در اینصورت، آل کاپون هم «نابغه» بود. اینها نکته هایی هستند، که تنها برای نمونه برشمرده ایم

با اینهمه، کیروف  سخن از «پیش بینی داهیانه، توان عظیم و پایداری او در مبارزه با اپورتونیسم امکان تشکیل بزرگترین حزب جهان را برای وی فراهم آورد» می گوید

براستی، کیروف از کدام «قدرت سازماندهی»، از کدام «پیشبینی»، کدام «مبارزه با اپورتونیسم» و کدام «بزرگترین حزب جهان» سخن می گوید؟

آیا دیدگاههای باگدانوف، لوناچارسکی، مرژکوفسکی، کراسین، پارووس، رادک، گورکی، استالین، تروتسکی، زینوویف، دزرژینسکی، بریا، شائومیان و … در تطابق با مارکسیسم بودند؟

می دانیم، که رفقای لنین در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر»، از جمله، کسانی بودند، که سرگرم «خداسازی» و «دین پنجم» بودند. به تکرار نام ایشان نمی پردازیم. در این باره در مقاله های «دیدگاههای حزبی و صنفی» و جاهای دیگر اشاره کرده ایم. اما جنبۀ دیگری نیز از کوتاه آمدن لنین و بلشویکها در برابر «اپورتونیسم» راست و چپ درون سوسیال-دمکراسی اروپای باختری را می توانیم ببینیم: پلخانوف نخستین کسی بود، که هم دیدگاههای «نارودنیکها» را از ریشه مورد نقد قرار داده بود، و نیز دیدگاههای «اپورتونیستی» کسانی مانند کنراد اشمیدت، برنشتاین، هیلفردینگ و کائوتسکی از جناح راست، و دیدگاههای کسانی مانند پانه کووک را از جناح چپ، نقد می کرد. لنین هرگز نتوانست اینگونه دیدگاهها را مستقلا درک کند و در نقد ایشان پیشتاز باشد.

افزون بر این، لنین تنها هنگامی علیه «امپریوکریتیسیسم» جبهه گیری «صوری» نشان داد، که پلخانوف و دوستانش این خط انحرافی بلشویکها را نقد کرده بودند. کاری، که لنین کرد، چیزی نبود ، جز سرهم کردن نقدهای دیگران و ادامۀ همکاری با همان کسان در چارچوب حزب بلشویک کذایی، و سپس هم دادن مسئولیتهای مهم به ایشان در دولت بلشویکی.

در اینجا می بایست از لنینیستهای ایرانی بپرسیم: آیا شما هم آماده اید با چنین کسانی در حزب و سازمان خودتان همکاری کنید؟

کدام «بزرگترین حزب جهان»؟ بلشویکها تا پیش از  اکتبر 1917 در اقلیت بودند، سپس هم با زور سرکوب توانستند به تنها حزب کشور تبدیل شوند.

 

جنگ امپریالیستی و انقلاب

 کیروف سخن خود را اینگونه ادامه می دهد: «اما لنین بطور پایدار و پیگیر نظریات خود را برعلیه جنگ پرورش داد و خلق کرد آنچه را که انترناسیونال سوم نامیده می شود».

می دانیم نظر لنین نه «علیه جنگ بطور کلی»، بلکه «پاراژِنچستو» (شکستخواهی کشور خودی) بود. لنین نه تنها در جنگ میان ژاپن و روسیه علیه ژاپن تبلیغ نمی کرد، بلکه حتی در کنفرانس ترتیب داده شده از سوی سفارت ژاپن در پاریس، شرکت کرده و از ژاپن کمک هزینه برای مبارزه با حکومت تزاری دریافت می کرد. همچنین در جنگ با آلمان علیه امپریالیسم آلمان هیچگونه تبلیغی نمی کرد. گویا آلمان نه متجاوز بود، و نه «امپریالیست»!

در مجموعه مقالات گئورگی پلخانوف در «یکسال در میهن»، دو مقاله دربارۀ «برنامۀ حداقل امپریالیسم آلمان» هست. در آنجا می خوانیم، که انترناسیونال سوم برپایی خودش را مدیون آنارکو-سندیکالیستها (روبرت گریم، کارل رادک و آنژلیکا بالابانُوا) می باشد، که در کنفرانسهای تسیمروالد و کینتال تثبیت گردید. بله، همان جناب کارل رادک، که پیشتر به کاسۀ کمکهای مالی حزب سوسیال-دمکرات آلمان دستبرد زده و از آن حزب بیرون رانده شده بود و قرار بود در آینده هم فاجعۀ بزرگتری را بیافریند.

پلخانوف می گوید: «نگفتن از آنارکو-سندیکالیستها گناه است، گرچه سخن گفتن از آنها شرم آور است. اما تسلیم شدن به شرم بهتر است از دست یازیدن به گناه». ترجمه و توضیح بیشتر دربارۀ این مقالات پلخانوف را در گفتاری ویژه از نظر خوانندگان خواهیم گذراند. اما در کوتاه سخن، توجه خوانندگان گرامی را به دو خط متقابل در درون انترناسیونال دوم جلب می کنیم، که در برخورد با تصویب بودجۀ جنگی بازتاب یافته بود: شیدمان از حزب سوسیال-دمکرات آلمان به بودجۀ جنگی امپریالیسم خودی رای مثبت داده بود. شیدمان حتی جدایی و استقلال کشورهای اشغالی را رد کرده بود.

در برابر این موضع، برخورد ژول گد فرانسوی را می بینیم، که در برابر دشمن متجاوز و اشغالگر، به دفاع از دولت بورژوایی خودی رای می دهد. در این میان، م.ئی. سکوبویف با کار-دستوری از سوی منشویکها به کنفرانس اتحاد فرستاده شده بود، که در آن هیچ اعتراضی علیه امپریالیسم آلمان نشده بود. پلخانوف می گوید: «نویسندگان کار-دستور، مسلما کاملا صادقانه خودشان را دشمنان آشتی ناپذیر سیاست امپریالیستی به شمار می آورند، اما با همۀ صداقتشان به منطق تسیمروالد-کینتال، آنها را کمابیش به طرفداران مصمم-گرچه ناآگاه- این سیاست تبدیل می کند، زیرا این سیاست بوسیلۀ اتریش و آلمان به اجرا درمی آید».

 

کیروف می گوید: «با استنتاج از بحثهای منشویکی، لنین می گفت، که در هنگام تصرف قدرت بوسیله پرولتاریا منشویکها در سنگر مقابل موضع خواهند گرفت. او اشتباه نکرد».

کیروف آگاهانه تاریخ را تحریف کرده است؛ منشویکها می خواستند هم با بلشویکها، و هم با اس-ارها ائتلاف داشته باشند. بسیاری از منشویکها عملا به همکاری با بلشویکها پرداختند، زیرا ارتجاع دست راستی بیدار شده و همگان را تهدید می کرد. اوضاع نسبتا آرام دوران کرنسکی، دیگر وجود نداشت. بلشویکها دارای کادرهای تئوریک نبودند. بویژه در حوزۀ فلسفه، دو تن از گروه پلخانوف (لیوبوف آکسلرود، دبورین) برای پایه گذاری انستیتوی فلسفۀ شوروی و همچنین سخنرانی دربارۀ ماتریالیسم تاریخی برای کارگران فعالیت می کردند. سرگئی میرونوویچ کیروف کور نبود. او اینها را می دید، اما بهتر می دانست دروغ بگوید، زیرا این دوران فالانژبازی برای او و همپالگی هایش (راسکولنیکوف، شائومیان و …) بود.

 کیروف می گوید: «افسانه شنیع طلای آلمان، قطار مهر و موم شده و غیره درست همانوقت جعل شد».

توجه شود! کیروف می گوید: «افسانۀ شنیع و جعل شده»! یعنی باید بپذیریم کیروف از اینگونه ماجراها آگاه نبود؟ کیروف بخوبی می دانست لنین و  چند تن از بلشویکها همراه دو سرهنگ آلمانی با پاسپورتهای جعلی روسی در آن قطار بودند. دریافت پول از سفارت آلمان برای فعالیت حزب بلشویک علیه رژیم تزاری، آشکارتر از آن است، که با یک جمله بتوان آنرا رد کرد و دروغ نامید.

کیروف ادامه می دهد:« اما لنین بطور پایدار و پیگیر نظریات خود را علیه جنگ پرورش داد و خلق کرد آنچه را که انترناسیونال سوم نامیده می شود».

لنین مخالف جنگ نبود، بلکه «نظرات لنین علیه جنگ»، همان موضع «پاراژِنچستوا» (شکستخواهی کشور خود) بود، که از پیوستن لنین به کنفرانس حمایت از ژاپن در پاریس آغاز شده بود. این موضع همانی است، که امروزه برخی از ایرانیها را واداشته است برای سرنگونی جمهوری اسلامی، خواهان بمباران شدن ایران بوسیلۀ آمریکا باشند. بنا بر تز «پاراژنچستوا» اگر جنگی میان آمریکا و ایران دربگیرد، وظیفۀ «کمونیستها» این است، که به ارتش آمریکا بپیوندند. این همان موضع است، که برخی از «چپها» در همکاری با مجاهدین خلق و یا جدا از آنها، در عراق بسر می بردند و علیه موشک-باران ایران توسط ارتش صدام اعتراض نمی کردند. مطابق با این تز، سربازان آمریکایی هم باید به ارتش جمهوری اسلامی بپیوندند. اما آیا این شدنی است؟ آیا این تنها راه مبارزه با رژیم ارتجاعی کشور خودی می باشد؟ فرض کنید نیروهای دشمن همه جای ایران را مانند ویتنام بمباران کرده اند، اما رژیم هنوز سرنگون نشده است. آیا وظیفۀ کمونیستها شعار «ایران را بیشتر بمباران کنید» خواهد بود؟ در زمان جنگ دوم جهانی، هم هیتلر خونخوار و جنایتکار بود، هم استالین تبهکار و دیکتاتور بود. آیا وظیفۀ کمونیستها پیوستن به نیروهای ارتش آلمان و جنگیدن با ارتش شوروی بود؟ اگر واقعا «لنینیست» باشیم و بخواهیم رژیم مستبد و ارتجاعی خودی را سرنگون کنیم، می بایست طرفدار شکست چنین رژیمی در جنگ با نیروی ارتجاعی دیگری باشیم. نام چنین تاکتیکی «خیانت به کشور و مردم کشور خودی» یا همان «پاراژنچستوا»ی لنینی است. آیا بهتر نیست مبارزۀ ضدجنگ را در همۀ کشورها راه انداخته و خواهان توقف جنگ باشیم؟ مسلما، رای دادن به بودجۀ جنگی رژیم خودی، برابر است با خیانت به منافع زحمتکشان. اما هرگز نمی توان فرمول همه فن حریفی را برای همۀ شرایط تجویز نمود. بسا امکان دارد کشور خودی، که هنوز سوسیالیستی و یا حتی «دمکراتیک» بورژوایی هم نیست، مورد تجاوز کشورهای امپریالیستی قرار گرفته باشد. در چنین صورتی، مبارزه علیه اشغالگران خارجی، به معنی ماندن در کنار مردم کشور خودی است، نه به معنی تایید سیاستهای ویرانگرانۀ رژیم حاکم.

پشتیبانی پلخانوف از ژول گِد در برابر شیدمان را به یاد بیاوریم: شیدمان به بودجۀ جنگی امپریالیسم خودی رای می دهد، اما ژول گِد به مقاومت علیه ارتش اشغالگر بیگانه رای می دهد.

کیروف ادامه می دهد:

لنین ــ سازمانگر حزب

 

«تاریخ حزب ما، تاریخ زندگی و فعالیت لنین است. او نبوغ خود را در کار تشکیل حزب کمونیست روسیه (بلشویک) بمثابه یک سازمانگر توانا نشان داد. دشمنان ما با اذعان به ذهن روشن لنین، قدرت سازمانگری او را نادیده می گیرند».

نقش لنین در سازماندهی حزب بلشویک بدینگونه بود، که او عملا در هیات تحریریۀ «ایسکرا» و «زاریا» در اقلیت قرار داشت؛ دوستان قدیمی او-مارتوف و پوترسوف- به پلخانوف گرایش پیدا کرده بودند. لنین در کنگرۀ دوم و همچنین در میان کمیتۀ مرکزی همواره در اقلیت قرار داشت و تنها در دوران 1916 رفته-رفته توانست اتوریته پیدا کند، و بویژه در اکتبر 1917 توانست به کمک تروتسکی از فرصت موجود برای کودتا علیه دولت کرنسکی سود ببرد و به رهبر واقعی بلشویکها تبدیل شود. «بلشویکها» در واقع، در شوراها دارای «اکثریت» نبودند و به ائتلاف دولت موقت هم راه نیافته بودند. برای همین بود، که شعار بلشویکی «همۀ قدرت به دست شوراها!» عملا به اجرا درنیامد. در واقع، بدون تروتسکی، و بدون تکیه بر سربازان مسلح، هرگز لنین نمی توانست قدرت را به دست بگیرد. اما، از نظر «سازمانگری»، لنین واقعا در سازمانگری «مرکز بلشویکی» (لنین، کراسین، باگدانوف) و سازماندهی ترور، بانکزنی، اختلاس و … فعال بود. متاسفانه، این «تبلیغات بورژوازی» علیه «بلشویکها» نبود، بلکه واقعیت داشت. در این باره روزنامه های آن زمان مطالب بسیاری می نوشتند و احزاب سوسیال-دمکرات اروپا این کارها را مورد بحث قرار داده بودند.

کیروف ادامه می دهد:

 

«در میان اعضای حزب ما شخصیتهای برجسته بسیار بودند و هستند. اما هیچکدام از آنها مثل لنین نبودند و نمی توانند باشند. او اعتبار عظیمی برای حزب ما به ارمغان آورد».

یک نکتۀ دستوری را می بایست در اینجا توضیح بدهم. تقریبا اکثریت قریب به اتفاق ایرانیان این اشتباه دستوری را تکرار می کنند. «هرکدام»، «هریک»، «هیچکدام»، «هیچیک»، «هیچکس» اشاره به «یک تن» دارند و می بایست مفرد به کار برده شوند. «هیچکدام از آنها»، یعنی حتی یک تن از آنها. در هیچکدام از زبانهای انگلیسی، روسی، آلمانی و … «هیچکس» اینها را جمع به کار نمی برد.  بنا بر این، می بایست گفت: «هیچکدام از آنها مانند لنین نبود». گذشته از این، در متن روسی چنین جمله ای وجود ندارد. جملۀ روسی این است:

В нашей партии много твердых людей, но таких, как Ле­нин, не было.

 و آقای شیری ترجمه کرده اند:

«در میان اعضای حزب ما شخصیتهای برجسته بسیار بودند و هستند. اما هیچکدام از آنها مثل لنین نبودند و نمی توانند باشند. او اعتبار عظیمی برای حزب ما به ارمغان آورد».

ترجمۀ درست این جمله چنین است: در حزب ما افراد سرسخت بسیاری یافت می شوند، اما کسی مانند لنین نبوده است.

اکنون پرسش این است: چرا آقای شیری جمله هایی از خودش را به سخنرانی کیروف می افزاید و این کار را «ترجمه» می نامد؟

کیروف می گوید:

Настанет пора, когда извлекут из архивов документы, где зафиксирована гигантская работа Ильича.

آقای شیری ترجمه کرده است:

«زمانی فرا می رسد که آرشیوهای کارهای خارق العاده لنین به روی همه باز می شود. بجز اینها، اسناد دیگری هم دال بر اینکه لنین یک ناجی بزرگ بود، وجود دارند.

ترجمۀ درستش این است

زمانی فرا می رسد، که اسنادی را از بایگانی بیرون می آورند، که در آنجا کار عظیم ایلیچ (لنین] ثبت شده است

 

کیروف می گوید:

Но есть и другие документы, говорящие об Ильиче, как о великом провидце.

آقای شیری ترجمه کرده است

بجز اینها، اسناد دیگری هم دال بر اینکه لنین یک ناجی بزرگ بود، وجود دارند.

 

ترجمۀ درستش این است

اما اسناد دیگری نیز هستند، که دربارۀ ایلیچ، همچون پیشگویی بزرگ سخن می گویند

کیروف می گوید، که لنین «پیشگویی بزرگ» بود، و آقای شیری ترجمه می کند، که لنین «ناجی بزرگی» بود

کیروف، که سواد چندانی نداشت و با تاریخ و ادبیات روسی آشنا نبود، دلش می خواست چیزهای بزرگ و درخشانی بگوید، که کمتر کسی آنگونه سخن گفته باشد. اینگونه  روانشناسی را معمولا در حکومتهای توتالیتر و نزد مجیزگویانی می توانیم بیابیم، که نان خود را از گردش چرخهای همان سیستم توتالیتر می خورند. کیروف بدون آنکه توانسته باشد به فکر سابقۀ چنین پیشگویی بیافتد، می گوید: «او [لنین] جنگ امپریالیستی و انقلاب فوریه را پیش بینی کرد».

یکم-اما می دانیم لنین هرگز امکان چنین جنگی را پیشبینی نکرده بود، زیرا در مقاله ای بدان اشاره نکرده، نامه ای در این باره ننوشته، فراخوان نداده و به رفقای حزبی هشدار نداده بود. اما اگر لنین می توانست آیندۀ نزدیک را، که نتیجۀ فعالیتهای خودش می باشد، پیشبینی کند، و می بایست می توانست پیشبینی کند، در اینصورت می بایست می توانست رشد فاشیسم در آلمان را ببیند و آیندۀ نزدیک را گمانه زنی کند. برآمد نازیسم در آلمان، مدیون فعالیتهای لنین و بلشویکها بود.

 نه لنین، بلکه چندین تن دیگر امکان بروز جنگ میان آلمان و روسیه را   پیشبینی کرده بودند-از جمله، کنستانتین لئونتیف، نویسنده، منقد ادبی و دیپلمات تزاری، در سالهای 83-1882 در «نامه هایی دربارۀ مسائل شرق» از امکان جنگ میان آلمان و روسیه سخن گفته بود- یعنی 30 سال پیش از جنگ اول جهانی!

همچنین، فردریش انگلس در سال 1887 در پیشگفتاری بر جزوۀ بورکهایم- «به یاد قاتلان-میهندوستان آلمانی سالهای 7-1806»-جنگ بزرگ جهانی را پیشبینی کرده بود، که آلمان آنرا آغاز می کرد:«اکنون دیگر برای پروس-آلمان هیچ جنگی امکان ندارد، جز جنگ جهانی. و این جنگی جهانی خواهد بود در اندازه هایی دیده نشده، با نیرویی دیده نشده. هشت تا ده میلیون سرباز یکدیگر را خفه خواهند کرد و همزمان همۀ اروپا را چنان تا ته خواهند خورد، که هرگز ابرهایی از ملخ نخورده باشند».

و این پیشبینی فردریش انگلس، بیشتر مانند پیشبینی جنگ دوم جهانی بود، که سرتاسر اروپا را به ویرانی و کشتار عظیمی دچار کرد.

و اما، پلخانوف نیز در چند جا جنگ جهانی را پیشبینی کرده بود: در کنفرانس انترناسیونال در آمستردام در سال 1903، در نامه به ژول گِد در سال 1907

دوم- لنین هرگز زمان انقلاب فوریۀ 1917 را هم نمی توانست پیشبینی کند، بلکه غافلگیر شده و هیچ تدارکی برای بازگشت به روسیه ندیده بود. این بود، که با کمک پلاتن، سوسیال-دمکرات سوئیسی، دست به دامن سفارت آلمان شده و با قطار مهر و موم شدۀ آلمانها در 3 آوریل، یعنی دقیقا یک ماه پس از پلخانوف بیمار، به پتربورگ رسید .

اصولا، هیچکس نمی تواند  زمان وقوع انقلاب، یا قیام مردم را پیشبینی کند. اما همانگونه، که مولانا و آخوندها برای پیامبر اسلام دست به جعل معجزه زده اند، لنینیستها نیز می خواهند رهبر خودشان را دارای کرامات و پیشگویی و حتی جادو هم معرفی کنند! این است، که سخنان پوچ و خنده داری را پیش می کشند. نه لنین، و نه هیچکس دیگری زمان انقلاب فوریه را پیشبینی نکرده بود، بلکه همگی غافلگیر شدند. دلیلش هم این است، که هیچ فراخوان و هشداری منتشر نکرده و حتی برای بازگشت به روسیه هیچگونه تدارکی انجام نداده بود.

در مقایسه با لنین، پلخانوف همواره آمادۀ بازگشت به روسیه بود و با هر خیزش و رویداد نوینی، می خواست چمدانها را ببندد و راهی شود. اما هربار تب بیماری سل بالا می رفت و او را از رفتن بازمی داشت؛  و تب و تاب رویدادهای روسیه هم فروکش می کرد. با اینهمه، می دانیم پلخانوف بیمار یک ماه پیش از لنین جوانتر و تندرست به روسیه بازگشته بود. پلخانوف در ایتالیا سرگرم معالجۀ بیماری سل خودش بود، که رفقای فرانسوی به او نامه نوشتند و پیشنهاد کردند به لندن برود و از آنجا باهم به پتربورگ بروند. پلخانوف بیدرنگ این پیشنهاد را پذیرفت. کیروف دقیقا از این موضوع می بایست آگاهی داشته باشد، اما چه کند، که می بایست حقایق را نادیده بگیرد!

گذشته از این، اگر لنین دارای چنان نیروی شگرف پیشگویی می بود، مسلما می بایست بتواند جنگ داخلی،  دخالت ارتشهای امپریالیستی در درون روسیه، و از همه مهمتر، امکان جنگ دوم جهانی را در پی نیرو گرفتن عناصر دست راستی در آلمان، پیشبینی کند. اما چرا لنین همه کارها را برای عروج فاشیسم آلمان انجام داد؟ در این باره می بایست گفتار ویژه ای داشته باشیم.

 

  کیروف می گوید: «هیچکدام از ما انسان معتقدتر از او را سراغ نداریم. … حتی دشمنان ما مجذوب لنین بودند».

نکتۀ دستوری: بازهم همان اشتباه به کار بردن «هیچکدام» بصورت جمع. «هیچکدام»، «هرکدام»، هریک» و … مفرد هستند.

 

بله، بیگمان، لنین فاناتیکترین بود، و به همین علت نیز همیشه در «اقلیت» بود. لنین «بلشویک» (اکثریتی) نبود. بنا بر این، شمار اندکی حتی از میان بلشویکها «مجذوب» لنین بودند. برای نمونه، لنین پس از بازگشت به روسیه، مجبور شده بود مباحث طولانی با کامنف و دیگران داشته باشد. کامنف حتی، جز بخشی از «نامۀ نخست»، «نامه هایی از راه دور» را در «پراودا» چاپ نکرده بود

 

 

کیروف همانند هر فالانژ دیگری، که مجیزگوی حکومت می باشد، همواره تلاش کرده است درشتنمایی را تا بالاترین و ناشدنی ترین تراز ادامه بدهد. کیروف ادعا کرده است:

«می توان گفت، مطالعه و بررسی جنبش انقلابی جهان، به معنی مطالعه و بررسی خود لنین است».

واقعا بی پایه تر و سبکتر از این نمی شود فالانژبازی را وارد عرصۀ تئوریک نمود؛ «مطالعه و بررسی جنبش انقلابی جهان» نیازی به شناخت مسائل عینی جوامع و فاکتورهای ریز و درشت در روابط اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی، سیاسی و میزان آگاهی ها و سازمانیافتگی نیروهای جامعه ندارد، بلکه آسانترین و ساده ترین کار همانا «مطالعه و بررسی خود لنین» می باشد!

گذشته از اینکه اصولا این دو تا چه ربطی به یکدیگر دارند یا ندارند، پرسش این است: آیا خود س.م.کیروف زندگی و آثار لنین را «مطالعه و بررسی» کرده بود، که چنین سخن می گفت؟ آیا واقعا کیروف از فعالیتهای الکساندر اوولیانوف و دوستانش در سازمان «نارودنایا وُلیا» (ارادۀ خلق) چیزی می دانست؟ از مباحث و دیدگاههای آنها باخبر بود؟ تاثیر ایشان را بر لنین درک کرده بود؟ از دیدگاههای نارودنیکها در اقتصاد، فلسفه و …آگاه بود؟ کتابها و مقالات آنها را خوانده بود؟ اگر خوانده بود، بیگمان می توانست میان دیدگاه نارودنیکها و لنین به مقایسه ای برسد و اینگونه ناآگاهانه «مطالعه و بررسی» مسائل جهان را با «مطالعه و بررسی خود لنین» یکی نپندارد.

واقعا از ناآگاهی کیروف از جنبش نارودنیکها، نمایندگان برجستۀ آن، چگونگی گسترش ایده های مارکس و انگلس در روسیه، آثار ارزندۀ پلخانوف، مباحثات و نظرات فعالان گوناگون روس در سدۀ بیستم، تا کودتای 1917 ، از اینهمه ناآگاهی کیروف هرچه بگوییم، کم گفته ایم.

سخن در این باره را در همینجا کوتاه می کنیم، با این تذکر، که مباحث و تحلیلهایی دربارۀ نکته های کلیدی بلشویسم را بزودی در بررسی دیگری در اختیار خوانندگان خواهیم گذارد.