دیدگاه ها مقالات شما

آموزۀ ارزش و ماترياليسم ديالکتيک

ТЕОРИЯ СТОИМОСТИ И ДИАЛЕКТИЧЕСКИЙ
МАТЕРИАЛИЗМ
(К 40-летию «Капитала», 1867-1907)

فرزين خوشچين

 ل. آکسلرود

آموزۀ ارزش و ماترياليسم ديالکتيک

(به مناسبت 40-سالگی «کاپيتال»، 1907-1867)

برخی از جاهای نامۀ مارکس به پدر ارجمند و روشنگرش، که در دست است، پرتو درخشنده ای بر رشد فلسفی آفرينندۀ نابغۀ ماترياليسم تاريخی می افکنند. اين جاها با دقتی کامل روند بلوغ ماترياليسم ديالکتيک را، تشکيل دهندۀ پايه های فلسفی «کاپيتال» را، نمايان می سازند. مارکس جوان نوزده ساله در اين نامه می نويسد:« من می بايستی درس حقوق می خواندم، اما حس می کردم، که پيش از هر چيز بايد از پس فلسفه برآيم». با آغاز از مسائل فلسفه و اخلاقيات به مفهوم گستردۀ اين واژه، با حس استعدادهای توانمند اصلاحگر اجتماعی در خود، اين جوان خواهش سيری ناپذيری را برای ساماندهی جهانبينی کلی فلسفی حس می کند، که از آن می بايست پرنسيپهای پژوهش دانشورانه و روشهای فعاليت عملی بيرون بتراوند. غرق در شوق گزندۀ دانستن، با عشق و تلاش بی وقفه برای حل مسائل جهانی،مارکس جوان شبهای بيخوابی را در تب و هيجان مبارزۀ روحی می گذراند. او نتايج انديشه های خود را شرح می دهد، او از اين نتايج خرسند نيست، در حاليکه، در همه جا متوجه مشکلات و کمبودها بوده و آنها را حس می کند؛ او می نويسد و بدون افسوس نوشته ها را می سوزاند. توفنده، تلاشگر، نگران، به همان اندازه نيز شکيبا، مصمم، خرد پرانرژی به دنبال حل عظيمترين مشکلات مطرح شده بوسيلۀ فلسفۀ کلاسيک می گردد. اين مشکلات-«رابطۀ هستی نسبت به بايستن» می باشد(1). آگاهانه و منتقدانه. اين پرسش بوسيلۀ کانت پيش کشيده شده بود. طرح ژرف و بيسابقۀ پرسش دربارۀ رابطه با بايستن از سوی پدر کريتيسيسم اما، به هيچوجه مزاحم وی نشده بود تا اين پرسش را در حال و هوای متافيزيک کهنۀ مسيحی پاسخ گويد. هستی-طبيعت محسوس،ناپايدار و وهم آلود است؛ بايستن به جهان روحانی يی تعلق دارد، که در آنسوی واقعيت ملموس ايستاده است. کشمکش تراژيک بين عقل و طبيعت محسوس، بين ايدآل و واقعيت، بين ناگزيری و آزادی، حل نهايی خود را در غريزۀ آغازين خرد، آزادی و ايدآلها، در به اصطلاح آن دنيا می يابد. بسياری عليه اين دوآليسم برخاستند، و پرانرژی ترين مبارزه با آنرا فويرباخ به پيش برد. اما هگل، که روی زمين ديالکتيک تاريخی ايستاده بود، اين مساله را با بيشترين ژرفای انديشه حل کرده بود. آنچه خردمندانه است، همان واقعيت می باشد، و آنچه واقعيت است، همان خردمندانه می باشد، اين پاسخی کلاسيک به پرسشی کلاسيک است. خرد، ايدآلها، بايستنهايی هستند، که از سر ناگزيزی، از واقعيت بيرون می تراوند و می بايست از سر ناگزيری به واقعيت تبديل شوند.

تضاد هستی و بايستن در هر مرحلۀ تکامل تاريخی جای دارد، زيرا تاريخ به جلو می رود، اما اين تضاد حل هميشگی خود را در درازای همۀ پروسۀ تاريخی می يابد، بي وقفه به يگانگی رسيده و بي وقفه از آن دور می شود. بايستن زاده شده بوسيلۀ واقعيت، در تضاد با آن  قرار گرفته، و در حاليکه خودش به واقعيت تبديل می شود، بايستن نوينی را می زايد. اگر، بدين ترتيب، از نقطه نظر دوآليستی کانت آشتی اين تضاد در سکون مطلق ممکن می باشد، به جايش، مطابق با ديالکتيک، آن [آشتی] امکان خود را در جنبش بی وقفه می يابد. مارکس جذب نقطه نظر کلی هگل شده، پرنسيپ کلی ديالکتيک تاريخی را پذيرفته بود، که دوآليسم کانتی را نابود کرده بود. اما ديالکتيک هگل از آغازی ایدآلیستی سرچشمه می گيرد. پروسۀ ديالکتيکی نسب نامۀ خود را از ايدۀ ماوراءالطبيعی افلاتونی می گيرد. مطابق نقطه حرکت ايدآليستی هگل، محتوای تکامل ديالکتيکی همانا ايده (تجريد پوچ) می باشد؛ در پی اين، خود ديالکتيک، که از هرگونه محتوای واقعی محروم شده است، اغلب به سفسطۀ پوچ مفاهيم مجرد خالص تبديل می شود.

مارکس نه تنها در تلاش توضيح خردورزانۀ جهان، بلکه همچنين تغييرش، در فعاليت مشخص در جستجوی نفطۀ اتکای استواری بود. با حرکت از طريق متافيزيک و نفوذ در همۀ اسرارش، مارکس مبارزه ای مصممانه را عليه آن پيش برده و درخشانترين پيروزی را بر آن به دست می آورد. اين مبارزه و اين پيروزی در نامۀ ياد شده در بالا توصيف شده است: «در آغاز،-مارکس می نويسد،- من اينگونه مهربانانه متافيزيک حق رنگاميزی شده بوسيلۀ خودم را تشريح می کردم؛ اين يعنی پايه گذاری، انديشه ورزی، تبيين، درک گسسته از هرگونه حق زنده و هرگونه فرم زندۀ واقعی که باشد، نکته به نکته همانگونه، که اينرا نزد فيشته می يابيم، تنها نزد من اين بيشتر امروزی و کمتر بامحتوا شکل گرفته بود. به اين باز هم فرم غيرعلمی دگماتيسم متافيزيک افزوده شده بود، که مطابق با آن، سوبژه در دور-و-بر اُبژه در جنبش بوده و به بهانۀ آن دليل می آورد، به جای آنکه خود شيئی را باز کند، به جای آنکه محتوای غنی، تکامل يابنده و سرزندۀ آنرا کشف کند. اين روش متافيزيکی، از همان آغاز، مانعی بر سر راه دريافت حقيقی موضوع می باشد. در تبيين کنکرت جهان واقعی ايده ها، که حق، دولت، طبيعت و همۀ فلسفه می باشد، ماده بايد در تکامل خودش دنبال شود، طبقه بندی زورکی پيشداورانه  نبايستی جايی داشته باشد؛ پژوهنده بايد مفهوم خود شيئی، تضاد ويژۀ آن را کشف کند،- در کوتاه سخن، او بايد روند مبارزۀ درونی آنرا کشف کرده و گسترش دهد، و راهی را نشان دهد، که به يگانگی خودش دست می يابد»(2). در همينجاست، که نيروی انديشه و روش نويسندۀ «مانيفست کمونيستی»، «درامدی بر نقد اقتصاد سياسی» و «کاپيتال» نمايان می شود(3) و بدينگونه پرنسيپهای عمومی فلسفی کاملا تبيين می شوند، که مارکس در فعاليت تئوريک و پرولتری خودش از آنها راهنمايی گرفت. و بيهوده نبود، که او فرمولبندی دريافت فلسفی-تاريخی خود را در پيشگفتار بر «درامدی بر نقد اقتصاد سياسی» گنجاند و همچنين بيهوده نبود، که تشخيص داد لازم است در پيشگفتار بر «کاپيتال» توجه خواننده را به اين جلب کند، که ديالکتيک هگل پذيرفته شده از سوی وی روی پاهايش گذارده شده است. اشاره های مارکس به روش، که در پيشگفتارهای بر آثار اقتصادی گنجانده شده بودند، هدف روشن توضيح برای خواننده را داشتند، مبنی بر اينکه اين آثار از نقطه نظر ماترياليسم ديالکتيک نوشته شده اند و اينکه، بنا بر اين، همۀ نتيجه گيريهای اقتصادی و جامعه شناسی دستاوردهای آفرينندۀ سوسياليسم علمی بوده، و دقيقا وامدار اين روش هستند. پس از اين تذکرات مقدماتی، بپردازيم به بررسی پرنسيپهای عمدۀ تئوری ارزش از نقطه نظر روش ديالکتيک.

  همانگونه، که می دانيم، هستۀ اصلی «کاپينال» نمايانگر تئوری ارزش و تئوری ارزش افزوده می باشد، که از ماهيت ارزش سرچشمه می گيرد. تئوری ارزشی، که کار را اساس مبادله می شناسد، کشف مارکس نيست. رشد زودتر روابط کاپيتاليستی در انگلستان به انديشمندان اين کشور فهماند، که يگانه تنظيم کنندۀ مبادله همانا کار است. در آثار هوبس و لوک می خوانيم، که ارزش مبادله بوسيلۀ کاری، که روی توليد کالا مصرف شده است تعيين می شود؛ اين ديدگاه نزد پتی  تکميل شد، اما نزد آدام اسميت و بويژه نزد ريکاردو، تئوری ارزش، که از کار سرچشمه می گيرد،موضع مرکزی پژوهشهای اقتصادی اين اقتصاددان کبير گرديد.

با اينهمه، همۀ اين پيشاهنگان مارکس، که نقشۀ راهی را کشيده بودند، که اقتصاد سياسی می بايست در آن پيش می گرفت، زمين باير گسترده ای را برای شخم منحصر بفرد مستقلانه برای نويسندۀ «کاپيتال» باقی گذاشته بودند. ريکاردود، درخشانترين نمايندۀ اقتصاد کلاسيک، روابط کاپيتاليستی را يکسويه، از زاويۀ هستی آنها بررسی می کرد،نه از نقطه نظر پيدايش و نابوديشان.
با سر و کار داشتن تنها با فرمهای آماده و پژوهش در محتوای موقت آنها، اقتصاددان نابغه به نظم سرمايه داری، همچون قانون طبيعی زندگی اجتماعی می نگريست. در پی اين کمبود متدولوژيک، پژوهشهای ريکاردو دچار نقص و ناروشنی می باشند. مارکس کلا به گونه ای ديگر برای حل معمای پيچيدۀ اجتماعی اقدام کرد.

پس از وارونه کردن سيستم هگل و رسيدن به نتيجه گيری فلسفۀ عمومی ماترياليستی، مبنی بر اينکه «ايدآل همانا، مادی، منتقل شده به، و از نو پرداخت شده در کلۀ انسان می باشد»، او پژوهش در روابط پيچيدۀ اجتماعی را از ماده، از اُبژه آغاز کرده، در حاليکه از همان ابتدا، ادراک، روانشناسی و هرآنچه روبنای سوبژکتيو است را، که طبق فرمول فلسفی بدست آمده از سوی وی،

post factum

 هويدا می گردد، کنار گذارده است. «ثروت جامعه، که در آن شيوۀ توليد کاپيتاليستی سلطه دارد، همانا «انباشت عظيم کالاها» و کالای تنها، فرم ابتدايی آن می باشد». «کالا، پيش از هر چيز، ماده ای خارجی است، شيئی که با ويژگيهای خود، گونه ای از نيازمندی انسانی را برآورده می کند. خوی اين نيازمندی، اينکه مثلا آيا در شکم و يا در فانتازی هويدا می شود، به هيچوجه تغييری در موضوع نمی دهد. همچنين، سخن در اين باره نيست، که آن چيز چگونه نيازمندی انسانی را برآورده می کند؛ بطور مستقيم، همچون شيئی مصرفی، يا غيرمستقيم، همچون ابزار توليد». اين نخستين سطور ورود به بحث، روش ماترياليستی اُبژکتيو را بروشنی تبيين می کنند. آناليز نه از فرمهای آمادۀ پيچيدۀ زندگی اجتماعی، بلکه از موضوعی جداگانه، کالا، آغاز می شود. کالا، پيش از هر چيز، ماده ای خارجی است، که نيازمندی انسانی را برآورده می کند. طبيعت نيازمندی از همان آغاز از حيطۀ اقتصاد سياسی مستثنی می شود. طبيعت نيازمندی، کيفيت و هدفمندی آن، به ديگر سخن، روابط گوناگون و بسيار گونۀ سوبژه و اُبژه، می توانند موضوع روانشناسی، اخلاق، زيباشناسی را تشکيل دهند، اما در خدمت اساس روابط اجتماعی نمی باشند. اين نخستين تبيين، بيدرنگ آن درک درهم و برهم را کنار می نهد، که التقاط گرايان در حوزۀ اقتصاد با خود حمل می کردند و تا امروز نيز در سايۀ درهم آميزی پديده های اقتصادی و روانشناسی حمل می کنند. مارکس با مورد آناليز ظريف، همه جانبه، و می خواهيم بگوييم، سختگيرانه قرار دادن کالا، کم-کم آشکار می کند، که ويژگی های فيزيکی، شيميايی و غيرۀ جسمی  نمی توانند روابط منظم مبادله باشند. از راه ايزوله کردن طبيعت مشخص ماده، از يکسو، و طبيعت نيازمندی سوبژه، از سويی ديگر، مارکس به نتيجه می رسد، که ارزش مبادله بر اساس کار گردآمده در کالاها قرار دارد.

 اما نويسندۀ «کاپيتال» با اين نتيجه گيری آرام نمی گيرد. تحليلگر ژرف و بيرحم، پيشتر و ژرفتر رفته و در همين اثر دو جنبه را کشف می کند، و اين کشف دارای مفهومی عظيم می باشد، که بر اساس تذکر درست مارکس «همۀ مفهوم اقتصاد سياسی بر آن بنا می شود». بر طبق اين کشف، کار بايد از دو سو بررسی شود. از يکسو، کار عنصری همگانی، يک گونه، فاقد هرگونه فرديت می باشد، زيرا همۀ کالاها نمايانگر فرآوردۀ کار، يعنی صرف نيروی کار می باشند، که ويژگی هر کسی است. و از سويی ديگر، کار اجتماعا برابر خودش را در فرمهای گوناگون فردی نمايان می سازد، زيرا سازندۀ چيزهايی فردی است، که متناسب با نيازمنديهای گوناگون می باشند. کار پارچه باف و کار دوزنده کيفيت برابری دارند، زيرا نمايانگر صرف نيروهای همانندی از نظر کيفيت يا کيفيت برابر از خود بيگانگی هستی انسانی می باشند. اما کار بافنده و کار دوزنده، که در ماهيت يکی هستند، در فرمهای فردی گوناگون مختلف می شوند؛ فرمی، که بافنده در آن نيروی خودش را صرف می کند، از فرمی، که دوزنده در آن نيرويش را صرف می کند.
کار، تجسم يافته در-جاودانه شدگان- کرباس يا ردا، همزمان شبيه و مختلف است. پس، کار تصاد اساسی را در خود جای می دهد. همچون مصرف نيروی ساده، کار نمايانگر جوهری يگانه است، که ويژگی همۀ مواد توليده شده می باشد، اما همچون ظهور هدفمند مشخص، کار در صحنۀ واقعيات در فرمهای گوناگونی، که شبيه يکديگر نيستند، هويدا می گردد.

خوی متناقض کار، تناقض ويژۀ کالا را می زايد. کالا ارزش مصرف و مبادله است. فرم کنکرت هدفمند کار مربوط می شود به ارزش مصرف، کار اجتماعا برابر، اساس مبادله را تشکيل می دهد. کالاها، همچون ارزشهای مصرف- بعنوان ارزش مبادله از يکديگر متفاوت می باشند- آنهاهمانند يکديگرند. اين تضاد ريشه ای يکی از شرايط ناگزير مبادله می باشد (4). کالاها کلا برای اين وارد مبادله می شوند، که گوناگون هستند، اما مبادله در کميتهای معينی انجام می شود، که در آنها يک کالا با کالايی ديگر برابر می شود، بر اين اساس، که کالاها شباهت کامل دارند. سپس، کالای مشخص، همان ردا، استعداد ابراز مشخص ارزش خود، بدون رابطه با کالای ديگر، را ندارد، که از فراوردۀ کارش متفاوت باشد. ردا ارزش خود را به کمک جسم کالايی ديگر بيان می کند. کار همگانی مساوی، تجسم يافته در ردا، فرم مشخص تبيين را در کار فردی کالايی ديگر، در کرباس، می يابد. کار همگانی تجسم يافته در ردا، در يک چشم برهم زدن فرم ردايی خودش را به دور می افکند، برای آنکه شباهت کامل روح خودش و روح کرباس را بيان کند. آن لحظه ای، که کرباس در کيفيت جايگزين يخ می زند، نمايانگر آغاز رشد پول می باشد. بدين ترتيب، می بينيم، که تضاد شامل در کار، در خدمت مارکس بصورت نقطۀ حرکت برای آناليز ژرف منشاء و تکامل پديدۀ اجتماعی و پيچيده ای، همچون پول درمی آيد.

پول، پيش از هرچيز، کالاست، و مانند هر کالايی، فراوردۀ کار می باشد. از لحظه ای، که کالايی تبديل به جايگزين می شود، جسمش، فرم مشخصش تبديل به فرم ظهور کار همگانی يکسان اجتماعی می شود، که در همۀ کالاهای ايستاده در برابرش تجسم يافته است. کالای جداشده و گيرکرده در کيفيت جايگزين، دارای استعداد بازتاب دادن همۀ کالاهاست، زيرا آن همچون کالا، فراوردۀ کار متناقض می باشد. در کوتاه سخن، کافی است با دقت و بطور جدی نگاهی ژرف به آناليزی بيافکنيم، که بوسيلۀ مارکس در نخستين و سخت ترين بخش «کاپيتال» ارائه شده است، کافی است همۀ حلقه های زنجيرۀ اين آناليز را بررسی کنيم- از ويژگی های اجتماعی آشکار کالا  تا فرم جايگزين کامل،- برای اينکه بفهميم همۀ زنجيرۀ پيچيدۀ پژوهش آغاز خود را در کشف مارکس،-خوی دوگانۀ کار-، می يابد.
در سايۀ اين کشف، مارکس توانست منشاء پول را يافته، و پروسۀ رشد اين مادۀ مطلوب و کاملا رازآلود را کشف کرده و کنشهای آنرا تبيين کند (5). اکنون پرسش اين است: مارکس از کدام روش پيروی می کرد؟ از آن روشی، که در نامۀ يادشده در بالا، که در پيشگفتار بر «درآمدی بر نقد» فرموله شده است و درباره اش با تصريح کامل در پيشگفتار بر «کاپيتال» سخن می رود. از ديد هگل، خرد يکسويه و کرانمند، در حاليکه می کوشد از تضاد بگريزد، با واقعيت متضاد در تضاد خواهد افتاد. برای اينکه در تضاد تراژيک يا کميک با واقعيت متضاد درنغلتيم، ناگزيريم آنرا در ظهور متضاد و تکاملش بررسی کنيم. در آخرين نتيجۀ قطعی، ماهيت مشکل اساسی فلسفی هميشه کشيده می شد به پرسش دربارۀ رابطۀ کثرت با يگانگی، و پديدهای فردی مشخص نسبت به حوهرهای پديدار شونده در اين پديده ها. متافيزيک در تلاش خود برای گريز ار تضاد، توجه خود را يا روی يگانگی و جوهريت گيتی، يا روی پديدۀ مشخص جهان، که بوسيلۀ حواسمان درک می شود، متمرکز می کرد. در مورد نخست، متافيزيک واقعيت مشخصی را، که احساس طبيعی ماست، رد کرده و پديدۀ مشخص جهان را وهم و فريب احساس (خطای حس) اعلام می کرد؛ در مورد دوم، متافيزيک پديدۀ مشخص جهان را تصديق، اما يگانگی را نفی می کرد(6). در آنجا جوهر گسسته از جهان پديده ها،جهان ماوراءالطبيعۀ قابل درکی را شکل داد، در اينجا جهان پديده ها، گسسته از جوهر، نمايانگر هرج و مرج نابخردانۀ ناجور و غيرمرتبط بود. در آنجا اعتراف به يگانگی به نفی کثرت رهنمون می شد، در اينجا اعتراف به کثرت، نفی يگانگی را در پی داشت: در آنجا يگانگی جهان يافته شده بود، اما جهان گم شده بود؛ در اينجا جهان پديده ها معتبر دانسته شده بود، اما يگانگی گم شده بود. از يکسويه بودن گونۀ نخست انديشه، متافيزيک دگماتيک ايدآليستی منتج می شد؛ از محدوديت انديشۀ گونۀ دوم،اسکپتيسيسم (شکاکيت) دگماتيک متافيزيکی نتيجه می شد، که بخش بزرگی از آن تکميل خود را در باورهای صوفيانۀ مذهبی پيدا می کرد.

ديالکتيک کثرت را از يگانگی، فردگرايی را از هستی يگانه، عرض را از جوهر، جهان پديده ها را از شيئی در خود جدا نمی کند(7). دقيقا همين نقطه نظر ديالکتيکی را مارکس پذيرفته بود. اما در اينجا «شبه مارکسيست» مخوف، ماخيست، رويزيونيست نوين و به قهقرا برندۀ تئوری مارکس ميان سخن ما می دود. واپسين دنباله رو فلسفۀ کتابی نعره می زند:«چگونه، مگر مارکس، که از تجربه حرکت کرده بود، جوهر ناوابسته به احساس شيئی در خود را پذيرفته بود»؟

بله، پذيرفته بود، اما نه جوهر متافيزيکی گسسته از جهان پديده ها و آگاهی سوبژکتيو ابژکتيو شدۀ فرضی منتقل شده به آنسوی محدودۀ احساس و طبيعت درک شده، و بدين ترتيب، تبديل شده به موجودی مستقل را. طبيعت واقعی موجود، يعنی مادۀ  موجود در خارج از سوبژۀ درک کننده  و هويدا شونده در جهان مشخص پديده ها، موضع نخستين فلسفی مارکس ماترياليست معتقد بود، که سيستم ايدآليستی هگل را وارونه کرده بود. جهانبينی فلسفی ماترياليستی اساس مرکزی، نقطۀ حرکت نقد ژرف و نبوغ آسایی را تشکيل می دهد، که بوسيلۀ مارکس عليه برونو باوئر و شرکاء به کار گرفته شده بود. برونو باوئر، که ايدآليسم سوبژکتيو فيشته را نفی می کرد، اثبات می کرد، که طبيعت واقعی خارجی، فراوردۀ آگاهی بی انتهاست.

مانند ماخ و ماخيستها، برونو باوئر از نفی واقعيت خارجی موجود آغاز، و آنرا همچون فراوردۀ آفرينش سوبژه بررسی می کرد(8). خب، مارکس چه پاسخی به اين ايدآليست سوبژکتيو داد؟ اينگونه: «او (برونو باوئر ل.آ.) در نقد جوهر خودش، نه وهم متافیزیکی را، بلکه محتوای واقعی جهانی آنرا زير پرسش می برد(همين کار را ماخ انجام می دهد،-ل.آ.)؛ او طبيعت را، وجودش را در خارج از انسان  و وجود آنرا در خود انسان نفی می کند. جوهر را در هيج حوزه ای فرض نمی کند، يعنی برای او (و همچنين برای ماخ.-ل.آ.) هستی جدا از انديشه پذيرفته نيست»، «اُبژۀ جدا از سوبژه»، «تو» حدا از من» پذيرفته نيست(9). همينگونه که می بينيد، مارکس جوهر را قبول داشت، هستی مستقل از انديشه را قبول داشت، اُبژۀ مستقل از سوبژه را قبول داشت. پس، مارکس ماخيسم را نقد می کرد، هنگامی، که مبارزۀ داغی را با نقد نقادانۀ «گنوسئولوژيک» به پيش می برد. و تنها می شود از آن سبک مغزی بی اندازه و درک نشدنی يی در شگفت شد، که سوسيال دمکراتهای ماخگونه به وسيله اش ديدگاههای آفرينندۀ نابغۀ سوسياليسم علمی را از ريخت می اندازند. می توان تئوری مارکس را درک نکرد، می توان از روی نافهمی اين تئوری، اينرا به نقد کشيد، اما از ريخت انداختن ديدگاههای پايه گذارش روا نيست.

اما، بازگرديم به تئوری ارزش. مارکس از نقطه نظر ماترياليسم ديالکتيک، به بررسی ارزش مبادله رسيد و با کمک همين روش، کشف خوی دوگانۀ کار بوسيلۀ وی انجام شد. تئوری ارزش و منشاء و تکامل پول سرشار از ماترياليسم ديالکتيک می باشند. برای اينکه ماهيت تئوری پول نويسندۀ «کاپيتال» فراموش نشود، تنها کافی است به ياد آوريم، چه توضيحی برای پول بوسيلۀ اقتصاددانان گوناگون داده می شد. پول نمايانگر نشانه ای ساده می باشد، که برای راحتی مبادله ساخته شده است؛ پول چيزی نيست، جز فراوردۀ توافق آگاهانه. براستی، مکتب آدام اسميت بخوبی می فهميد و بشدت روی اين مفهوم پافشاری می کرد، که پول همان کالاست، مانند هر کالای ديگری، بوسيلۀ مردم برای راحتی مبادله، مجزا شده است، اما همانگونه، که زيبر کاملا درست نتيجه گرفته بود، پيامدش اين است، که «خب، اگر مردم می خواستند، در شرايط توليدی امروزی نيز بخوبی می توانستند بدون پول سر کنند، و اگر آنها اين کار را نمی کنند، تنها به اين دليل است، که اين کار می تواند چندين مشکل را هنگام مبادلۀ توليدات با ديگر توليدات، در پی خود داشته باشد» (10). و اين مسلما، سردرگمی بزرگی است. آخر، چه چيزی را نمايندگان مکتب کلاسيک نمی فهميدند؟ آنها اين را نمی فهميدند، که پول، فراوردۀ تکامل تدريجی اجتماعی، مستلزم رشد تقسيم کار اجتماعی می باشد، که منتهی می شود به اينکه فراورده ها نه برای براورده کردن نيازمنديهای توليدکنندگان، بلکه برای براوردن نيازهای ديگران توليد می شوند؛ و در چنين شرايط سازمان اجتماعی، پول بطور ارگانيک در پيوند با همۀ مکانيسم اجتماعی می باشد. در اينجا نمی توانيم وارد آناليز مفصل پرسش دربارۀ پيوند تئوری مارکس با اقتصاد کلاسيک شويم (11)، و نيز اين سامل هدف مقالۀ ما نيست. روش مورد توجه ماست، و با تذکراتمان دربارۀ کمبودهای مکتب کلاسيک، منظورمان تنها اشاره بر اين است، که نبودن روش رشد جلوی افکار روشن را نيز گرفته بود تا به نتايج درست و قطعی برسند. مارکس ماترياليست و ديالکتيسين گام به گام به دنبال حرکت تکامل اجتماعی و در پيوند با اين، تکامل تقسيم و تکامل جايگزين همگانی می باشد. در پشت سر مردم، بدون توافق آگاهانۀ آنها رفته رفته، سره از ناسره جدا می شود و با برابر نهاده شدن، جدا از تشخص جسمی خود، ويژگيهای ايدآل، فرا احساسی، آبستراکت و اجتماعی را به دست می آورند. اين موجودات کاملا مشخص و مادی سرانجام به پولهای فلزی و کاغذی، به تبيينهای مجرد رياضی مفهوم برای همۀ مردم کرۀ زمين تبديل می شوند. و مردمی، که اين پديده را ساخته و به آن مفهومی يگانه داده اند، محتوای واقعی آنرا نمی فهمند. پول، که ساختۀ فعاليت اجتماعی مردم است، همچون پديدۀ اجتماعی برای آنها راز نفوذناپذير و صوفيانه ای باقی مانده است. با گشودن اين راز و برملا کردن ماهيت پول، مارکس به اين نتيجه می رسد: «کار انديشۀ دانشورانه، که به پژوهش در فرمهای زندگی انسانی می پردازد و در پی اين، در تلاش برای آناليز دانشورانۀ آنها می باشد، کلا به راهی می رود، که کاملا برخلاف آنچه تکامل واقعی می پيمايد. پژوهش دانشورانه

post factum

 آغاز می شود، و بنا بر اين، از نتايج آمادۀ پروسۀ تکامل حرکت می کند. فرمهايی، که فراورده های کار را به کالا تبديل می کنند و از همين روی پيشگام گردش کالا هستند، دارای استحکام فرمهای طبيعی زندگی اجتماعی می باشند، پيش از آنکه مردم بخواهند حسابش را بکنند، نه در خوی تاريخی اين فرمها، که برعکس، به نظرشان تغيير نايافتنی می رسد، بلکه در محتوايشان» (12). در انديشۀ ابراز شده در اينجا سخت نيست موضع مشهور هگل را بازشناخت، که جغد مينرو شبها پرواز می کند[هگل اين را بدين منظور به کار برده است، که جغد(پرندۀ باهوش) تنها هنگامی سوی انسان به پرواز در می آيد، که شب(هنگام پيری و ناتوانی) است.م.]. اما نزد هگل ايدآليست، مفهوم در آغاز قرار داشت، و از همين روی، نتيجۀ سختگيرانۀ ماترياليستی وی، مبنی بر اينکه، آگاهی سپس

 post factum

 هويدا می گردد، در تضاد شديد با فرضيۀ ابتدايی ايدآليستی قرار می گرفت. مارکس اين تضاد را از ميان برداشت. با به توافق رسيدن با هگل بر سر اينکه، حرکت تکاملی از راه تضادهای درونی انجام می شود، مارکس، ايستاده بر زمين ماترياليستی، به ديالکتيک محتوا بخشيد، و يا، دقيقتر بگوييم، او محتوای راستين ديالکتيک را دريافت. تئوری ارزش نمايانگر نمونۀ درخشان کلاسيک انديشۀ ديالکتيکی و تاييد بی چون و چرای درستی و ثمربخشی اين روش می باشد. تئوری ارزش و همۀ زنجيره اش، که در «کاپيتال» به نمايش درامده اند، تجريدهای منطقی نيستند، آنگونه، که «منتقدان» بورژوايی يکصدا تاکيد می کنند، بلکه در عمل مطابق با تاريخ واقعی تکامل مبادله و تاريخ برابر نهاده می باشند. روش پياده شده بوسيلۀ مارکس از خرد واقعی، به او سلاح برنده ای داد برای فهميدن واقعيت و نفوذ در همۀ فرمهای پنهان آن.

ما در کوتاه سخن و مسلما به هيچوجه نه همۀ پيوند تنگاتنگ ديالکتيکی تاريخ ماترياليسم را با مواضع عمدۀ تئوری ارزش را نشان داده ايم. اکنون پرسش ديگری در برابرمان هويدا می شود،- پرسش تشکيل دهندۀ نقطۀ اتکای همۀ نظرات «انتقادی» علیه سیستم دیدگاههای نویسندۀ «کاپیتال»، و دقيقا: آيا ماترياليسم فلسفی با ماترياليسم تاريخی در پيوند می باشد و آیا خود مارکس این دو را به هم  پیوند می داد؟

رک بگوييم، اين پرسش به منتهای درجه چرند است، زيرا پیوند ماترياليسم فلسفی با ماترياليسم تاريخی، قاطعانه در همۀ آثار پايه گذار ماترياليسم ديالکتيک عمل می کند، با نفوذ مطلق همۀ ديدگاههای وی. و تنها بايد از «پشتکار»، «کنجکاوی» و استواری «تئوريک» سوسيال دمکراتهای «منتقد» در شگفت باشيم، که در جستجوی روشنی هستند، جايی، که موضوع تا حد شگفت آوری روشن است. اما تا زمانی، «منتقدان» دست از سر در گم برنداشته اند، ما از توضيح دست برنمی داريم. با در نظر داشتن اين ملاحضات، ما دوباره اين پرسش را پيش کشيده ايم، و برای پاسخ اجازه دهيد تکه های مفصلی از «کاپيتال» را بياوريم، که در آنها يکراست و  بلاواسطه نشان داده شده است، که درک ماترياليستی طبيعت زيربنای توضيح ماترياليستی تاريخ و همۀ پرنسيپهای اقتصادی بوده است.
در آنجا می خوانيم:«کار، پيش از هر چيز، پروسه ای است، که بين انسان و طبيعت رخ می دهد، پروسه ای، که انسان در آن، از راه فعاليت خود بر مبادلۀ مواد بين خود و طبيعت تاثير گذارده، آنرا تنظيم نموده و کنترل می کند. در رابطه با طبيعت مشخص ماده او خودش همچون نيروی طبيعت رفتار می کند. او نيروهای طبيعی ويژۀ ارگانيسم خود-دستها، پاها، کله- را به کار می اندازد برای اينکه ماده را به فرم مناسب برای خودش درآورد. در اين پروسه، با تاثير روی طبيعت خارجی و تغيير دادنش، او همزمان طبيعت خودش را نيز تغيير می دهد. او نيروهای خوابيده در درونش را رشد می دهد و کار اين نيروها را به خدمت خود درمی آورد» (13). «پروسۀ کار اين مراحل ساده را شامل می شود:فعاليت هدفمند يا خود کار» موضوع کار؛ زمين (از نظر اقتصادی، آب در آن به حساب می آيد)، که از همان آغاز، با وسايل آمادۀ زندگی، خوراک انسان را می سازد، بدون هرگونه تاثيرگذاری وی، موضوع همگانی کار انسانی می باشد. همۀ موادی، که کار در رابطه با آنها تنها پيوند بلاواسطۀ آنها با زمين را می گسلد، ماهيت موضوع کار، دادۀ طبيعت می باشد» (14). «ابزار کار، شيئی يا مجموعۀ اشيائی است، که کارگر بين خودش و موضوع کار می گذارد، که مانند ناقلهای تاثير وی روی موضوع مشخص کار به کار می آيند. او از ويژگی های مکانيکی، فيزيکی و شيميايی اجسام استفاده می برد، تا متناسب با هدفش، آنها را وادار به عمل همچون نيروهايی بر اجسام ديگر نمايد»(15). «خود» جامعۀ داده شده بوسيلۀ طبيعت اندام فعاليت انسان می گردد، اندامی، که او به اندامهای خودش پيوند داده و بدينوسيله بر خلاف انجيل، بدن خودش را درازتر می کند. زمين، که انبار نخستين نگهداری خوراک وی بود، همچنين نخستين انبار نگهداری ابزار کار وی را می سازد»(16). از خواننده خواهش می کنيم جدا در محتوای گفتاوردهای بالا دقت کند. طبيعت بيرونی، طبيعت واقعی، نخستين شرط ناگزير همۀ ساخته های مارکس می باشد. طبيعت، نه فراوردۀ آگاهی بی پايان، و نه مجموعۀ احساسهای سوبژکتيو انسان است، بلکه برعکس، انسان، بخشی از آن می باشد. در روند تاثير بر طبيعت بيرونی، انسان طبيعت خودش را تغيير می دهد. در تاثير متقابل هميشگی نيروهای بيرونی، که طبيعت را احاطه کرده اند و طبيعت درونی انسان، نيروهای سوبژکتيو وی و ادراک وی از جهان پيرامون، آگاهی وی، رشد کرده، تکامل يافته پيچيده شده و کامل می گردند. انسان در طبيعت برخی از ابزارها را آماده می يابد، و با کمک ابزارهای پيدا شده، زير تاثير آنها، انسان مستقلا آغاز به توليد ابزار کرده، مطابق با نيازمنديهای رشد يابنده در همين پروسه، مادۀ داده شده از سوی طبيعت را تکميل کرده و تغيير شکل می دهد. اکنون به ياد آوريم، که ابزار کار در اساس درک ماترياليستی تاريخ قرار دارد؛ به ياد آوريم، که جنبش تاريخی و ساختار اجتماعی هر دورۀ مشخصی بوسيلۀ ابزارها و مرحلۀ تکامل آنها تبيين می گردد، و [بدین ترتیب] برايمان پيوند ناگسسته و سازمانيافتۀ موجود بين ماترياليسم فلسفی و تاريخی روشن خواهد شد.
مفهوم ماترياليستی تاريخ به ما می آموزد، که نيروی پيشبرندۀ رشد تاريخی، نه روح، نه آگاهی صرف، نه احساسهای سوبژکتيو، بلکه تغيير شکل طبيعت موجود و واقعی بوسيلۀ انسان- ابزار کار-می باشد. اکنون امتحان کنيم زيرساخت بنای مارکس را ويران کنيم، بر واقعيت طبيعت خط بطلان کشيده و با ايدآليستها موافقت کنيم، که انسان، بخشی از طبيعت نيست، بلکه سازنده اش می باشد، و اينکه هستی طبيعت، نه هستی واقعی، بلکه ميوۀ شناخت سوبژکتيو يا احساسهای سوبژکتيو می باشد،- اين کار را انجام داده و به اين نتيجه گيری تغييرناپذير و آشکار می رسيم، که از همۀ سيستم مارکس حتی يک اتم هم باقی نمی ماند. زيرا اگر نقطۀ حرکت خود را از آغاز ايدآليستی بگذاريم، در همه جا، هم در حوزۀ پژوهش دانشورانه، هم در فضای فعاليت عملی مجبور خواهيم بود نه با شرايط کنکرت اُبژکتيو موجود شکل گرفته در بيرون از ما، بلکه با احساس ماورای تجربۀ «برترين نيرو»ی «آفرينندۀ» فعاليت مشخص واقعی، سر و کار داشته باشيم.

اما ايدآليست هرگر پيگير نبوده است؛ برترين نيرو، واقعيت سلطه گر، شوخی کرده و سر به سر وی گذارده، او را وادار کرده است از موضع خود عقب نشينی کند. و اگر ايدآليستهای بزرگ، آفرينندگان فلسفۀ کلاسيک، اغلب مجبور بوده اند به ايدآليسم خيانت کرده و بر زمين کنکرت ماترياليستی بايستند، در حاليکه، بدين ترتيب به ناپيگيری سقوط می کردند، و از نقطه نظر انديشۀ فلسفی، به وحشتناکترين گناه دست می يازيدند، به جايش، ايدآليستهای زمان ما مستقيما بازيچه های رقت انگيز حرکت اُبژکتيو چيزها می باشند، که در زمانۀ ما با چنين نيرو و درخششی، که هرگز نبوده است، عمل می کند. ايدآليستهای امروزی بی زمينه گی خود را حس می کنند. نمونۀ فوق العاده تيپيک اين بی زمينه گی دست کم می توانند مباحثات ويليام جيمس باشند. اين دانشمند جدی، که هدفش دفاع از ايدآليسم به هر بهايی بود، مجبور شد در پايان دفاع خودش اينگونه بگويد:« در کوتاه سخن، ما عليه ماترياليسم به ترويح می پردازيم، دقيقا همانگونه، که اين موقعيت عليه امپراتوری دوم فرانسه يا عليه کليسای روم، و يا عليه هرچيز ديگری پيش می آمد، که ما به اندازۀ کافی احساس تنفر از آنرا داريم، برای آنکه تصميم به مخالفت مصممانه ای بگيريم، گرچه اين تنفر بيش از اندازه مبهم است تا بتوانيم آنرا در مدارک روشنی ابراز کنيم» (17). آيا براستی اين اعتراف جالبی نيست؟ نسبت به ماترياليسم، «به اندازۀ کافی تنفر» احساس می شود، برای آنکه عليه آن به تبلیغ پر انرژی پرداخته شود، بدون آنکه مدارک روشن کافی در اختيار داشته باشيم!

خب، چه چيزی دانشمند جدی انديشمند را وادار می کند عليه ماترياليسم بدون مدارک روشن به تبلیغ بپردازد؟ اين است پاسخ پرسش: جمس با برخاستن عليه ايدآل سوسياليستی، با همۀ نيروی بلاغت خودش می نويسد: «ما به اين اتوپیهای غرق در  آميزۀ تحسين برانگيزی از پيش فرضها و واقعيات، تلاشها و نوميديها، آرزوها و ترسها، رنجها و شوقها می نگريم، آميزه ای، که وضعيت کنونی ما را مشخص کرده است و اين اتوپيها در دلهای ما تنها

taedium vitae

 را ادامه می دهند (18).طبايع تيرۀ ما، زاده شده اند برای مبارزه، برای

chiaroscuro

[سايه روشنهای. م.] اخلاقی به سبک رامبراند، برای يکی در ميان کردن تيرگی و روشنايی، چنين تابلوهای تاريک-روشنی را مبتذل و گُنگ ارزيابی کرده، آنها را درک نمی کنند و از آنها لذت نمی برند. اگر ميوه های پيروزی به دست آمده چنينند (تاکيد از نويسنده)، می گوييم، اگر نسلهای پی در پی مردم، رنج کشيده و زندگيشان را فدا کرده اند، اگر پيامبران باور خود را موعظه کرده اند، و رنجبران با لذت در آتش جان داده اند، اگر همۀ اين اشکهای مقدس تنها برای اين ريخته شده اند، که نسل نوين چنين موجودات مبتذل ناگفتنی يی زاده شود، برای آنکه

saecula in saeculorum

  (19) از زندگی لاابالی و بی آزار خود لذت ببرد، در اينصورت، بهتر است نبرد را ببازيم، تا در آن پيروز شويم، و يا دست کم،بهتر است پرده را پيش از صحنۀ پايانی درام بياندازيم، برای آنکه کاری، که اينگونه جدی آغاز شده است، تا اين اندازه بی مزه و ناخوشايند به پايان نرسد» (20). در اين مجموعۀ سه تايی فصيح، نويسنده تبلیغ عليه سوسياليسم را به پيش می برد، و همانگونه، که خواننده می بيند، بازهم بدون مدارک روشن، زيرا نيازمندی «طبايع تيرۀ ما» را نمی توان در کنتراست (تمايز رنگها) به سبک رامبراند، مدرک ناميد؛ در سخن ساده تر، نيازمندی طبايع بورژوايی در رنجهای مردم برای تمايز از لذتهای افراطی طبقات ممتاز، يا، باز هم ساده تر، نيازمندی کاپيتاليستها به ارزش افزوده. اما، در ضمن، در گفتاوردهای بالا، مباحثات سطحی اين دانشمند نابغه در بارۀ سوسياليسم مقصود ما نيست، بلکه آن پيوندی است، که بی شک بين تبلیغ بدون مدرک وی عليه ماترياليسم و تنفر عميق نسبت به سوسياليسم وجود دارد. جيمس با سود بردن از ماترياليسم برای پژوهشهای دانشی خود و همزمان، آژيتاسيون عليه آن، بدون داشتن مدارک روشن، عليه دانش و انديشۀ منطقی مرتکب گناه می شود. با اينهمه، در اينجا پيگيری و منطق ويژه ای هست. جيمس با رد قاطعانۀ سوسياليسم، وظيفۀ خود می داند با حرارت عليه ماترياليسم به آژيتاسيون بپردازد، زيرا

noblesse oblige

[موقعیت چنین ایجاب می کند].

همانند جيمس، همۀ انديشمندان بورژوايی سرگرم آژيتاسيون عليه ماترياليسم بوده، و مسلم است، همچنين بدون هرگونه سندیتی. و شرم آورتر از همه اين است، که برخی ها از اردوگاه سوسياليستی، با پشتکار به اين آژيتاتورها ياری می رسانند. اين کسان بهتر است از انديشمندان بورژوازی عبرت بگيرند، که پاسخ در برداشتهای فلسفی و وظايف عملی برخاسته از آنها را برای خودشان روشن کرده اند.

سوسياليسم علمی از توضيح ماترياليستی تاريخ تراويده و توضيح ماترياليستی طبيعت را در نظر دارد. جهانبينی کلی فلسفی مارکس-انگلس بطور غيرقابل مقايسه ای گسترده تر از ديدگاه ماترياليستی بر تاريخ می باشد، که بخشی از جهانبينی کلی را تشکيل می دهد. در رابطه با وظايف کلی ادراک، ماترياليسم تاريخی نقشی متدولوژيک بازی می کند. تئوری تاريخی مارکس بما نشان داده است، کدام عناصر واقعی دانش و ادراک حقيقت را به جلو می رانند و کدام شرايط جلوی اين حرکت عظيم را می گيرند.

با سطح نيروهای توليدی، اين اندازۀ سلطۀ انسان بر طبيعت، با هستی اجتماعی و مبارزۀ طبقات، پايۀ فهم ما از قوانين جهان، دستيابی ما به حقيقت روشن و دانشورانه تعيين می گردد،-همچنانکه، از سويی ديگر، سردرگمی های ما، اشتباهاتمان و انحراف ما از ادراک واقعی [مبين همين امر می باشند]. دو حقيقت عظيم پايۀ جهانبينی مارکس-انگلس را می سازند. يک حقيقت تشکيل شده است از اين، که در ادراک جهان لازم است از جنبش ماده پيروی شود، حقيقت ديگر اين است، که نيروی اُبژکتيو روند تاريخی، همانا جنبش نيروهای اقتصادی می باشد.

حقيقت نخست، که عملا پايۀ دانش طبيعی امروزی را تشکيل می دهد، ما را به تاثير آگاهانۀ هرچه بيشتری بر نيروهای قدرتمند طبيعت راهنمايی می کند؛ حقيقت دوم جادۀ پهنی به سوی پيروزی بر نيروهای کور تاريخ را در برابرمان می گشايد. زيرا هردو حقیقت در تنگاتنگترين پيوند ارگانيک با يکديگر قرار دارند، زيرا هردو حقیقت، در تحليل نهايی، با جاری گشتن در جهانبينی يگانه و کلی در بر گيرندۀ طبيعت و تاريخ بشريت، يکديگر را کامل می کنند.

ارزش، يگانگی، پيگيری، و مهمتر از همه، حقيقت جهانبينی مارکس-انگلس تاثير سلطه گرايانه ای نیز بر منتقديش می گذارد، زيرا، همانگونه، که گفته شد، گويا

    «en repoussant la verit, on 1’embrasse» (21).

توضيحات

  1. «Ausdem literarischen Nachlass»,Bd. I, S. 17.

«از ميراث ادبی»
2. «Ausdem literarischen Nachlass», Bd. I, S. 17. تاکيد از ماست
«مقدمه بر نقد اقتصاد سياسی»3.

  1. کار، خوی دوگانۀ آن و تقسيم کار سرچشمه گرفته از اين دوگانگی،خودبخود در همۀ سازمانهای اجتماعی وجود دارند. با اينهمه، فرمهای ظهور اين دسته بنديها و مفاهيم آنها وابسته به فرم سازمان اجتماعی گوناگون می باشند. در جامعه ای، که مبادلۀ فراورده های توليدکنندگان خصوصی هويدا می شود، خوی دوگانۀ کار همچون اساس تکامل، معادل بروز پيدا می کند.

5- پول، از نظر مارکس: 1) کالای همگانی؛ 2) واحد سنجش ارزش؛ 3) ابزار گردش؛ 4) گنج؛ 5) ابزار پرداخت دستمزد می باشد.

  1. خودبخود روشن است، که در اينجا منظورمان نحله های  عمده و اساسی انديشۀ فلسفی است، که با يک يا چند جنبه از پيرنگهای گوناگون و چند شکل و خاصيت جريان التقاطی و دوآليستی مقايسه می شوند.

7.راستی، ت.پ. يوشکه ويچ شگفتی خود را به اين بهانه ابراز می کند، که من در «رساله های فلسفی» خودم  وجود شيئی در خود را اثبات می کنم و همزمان قابل شناخت بودنش را می پذيرم (متاسفانه اکنون آن شمارۀ «نُوايا کنيگا» را در دسترس ندارم، که ت. پ. يوشکه ويچ در آن به اصطلاح به تضاد من اشاره می کند، اما مطمئن هستم، که حافظه ام را از دست نداده ام). دليل چنين شگفتزدگی يی نادانی ت.پ. يوشکه ويچ در اين زمينه است، که اصطلاح «شيئی درخود» تنها با غير قابل شناخت بودنش تبيين نمی شود، بلکه با وجودش بدون وابستگی به دريافت سوبژه نيز تبيين می گردد. در شگفتم از اينکه ت.پ. يوشکه ويچ، که به اين چابکی در فلسفه قلم می زند، چيزهای پيش پا افتاده را نمی داند.

  1. ايدآليسم سوبژکتيو برونو باوئر دارای خوی روشنفکرانه است، که در ضمن ايدآليسم سوبژکتيويستی ماخ و شرکاء، دارای ويژگی احساساتی می باشد. اما اين تفاوت در رنگ زمينه، در واقعيت امر تغييری نمی دهد،- رابطۀ منفی با فعاليت اُبژکتيو. اينکه ماهيت روشنفکرانه و احساساتی ايدآليسم سوبژکتيو، يکی است، خود ماخ اعتراف می کند، که خود را همبسته با مکتب ذاتی

immanent school

باززايندۀ فيشتيسم به حساب می آورد.

  1. «Nachlass», Bd. II, S. 251
    10. «ديويد ريکاردو و کارل مارکس»، ص 226، چاپ سوم.
  2. در ادبيات اقتصادی روسی اين آناليز در اثر بسيار مشروط و جدی زيبر، که از آن در بالا ياد شد، انجام شده است، و پس از آن نيز بسياری تذکرات ارزشمند و ژرف در مقاله های اقتصادی پلخانوف داده شده است.
  3. «کاپيتال»، ج 1، ص 32-31، ترجمۀ روسی، چاپ دوم، ويراستار، پ.استرووه. همه جا از همين چاپ گفتاورد می کنيم.
  4. «کاپيتال»، ج 1، ص 109.
  5. همان، ص 110.
  6. همان.

16.همان.

  1. «وابستگی باور به اراده» (و پرسشهای ديگر فلسفۀ عمومی)، ص 109، ترجمۀ روسی، س.ئی تسرتلی، 1904، تاکيد از ماست.
  2. بيزاری از زندگی.
  3. در همۀ سده ها.
  4. همان، ص 193-192.
  5. با پس زدن حقيقت، آنرا در آغوش می کشند.