خدا در دوشخصیت،
چرا دینها و اعتقادات مذهبی همیشه در مقابل علم سعی کرده اند به هر طرفندی که باشد سد راهش شوند؟دین و اعتقادت بر روی یکسری سخنان و خرافاتی که هرگز واقعیت شان محرز نبود بنا شده ولی برعکس علم براثر تجربه بوجود آمده و این را دین فروشان بخوبی میدانند و علم را بزرگترین دشمن کسب و کارشان میدانند ،در نتیجه برای رونق دکانشان با شیوع و رواج خرافه پروری سعی بر آن دارند که مردم را تا آنجاییکه امکاندارد همچنان در بی خبری نگه دارند.
در قرن سیزدهم «فردریک دوم»، نوه «فردریک باربروس کبیر»، امپراطور آلمان و پادشاه دو سیسیل(سیسیل وجنوب ایتالیا که به دو سیسیل معروف بود)، که اهل علم و دانش بود، بجای جنگیدن، تصمیم گرفت که یکی ازبزرگترین دانشگاه ها را در ناپل بنا کند، برای اینکار احتیاج به صلح داشت، بنابراین با «صلاح الدین ایوبی» وارد صلح شد و حتا صلاح الدین به خاطر شخصیت صلح دوستانه فردریک از پسرش «ال خمیل» که پادشاهدمشق بود خواست تا زمانیکه این امپراطور در حیات میباشد هرگز جنگی را با او شروع نکند، فردریک از همینفضای صلح آمیز بهره گرفت و از تمام نقاط دنیا از هر رنگ و پوست و اعتقاد برای این دانشگاه دانشجو بابورس تحصیلی پذیرفت، در نتیجه از تعداد کسانی که به کلیسا میرفتند رفته رفته کم شد و مردم بیشتر از قبلعلاقه خود را از رفتن به محیط این دانشگاه مخفی ننمودند تا اینکه بخواهند به کلیسا بروند، پاپ «Honorius سوم» که این دانشگاه را رقیبی جدی و خطری مطلق برای کلیسا میدید سعی کرد در مقابل آن بایستد و درنهایت فردریک را تکفیر کرد تا با این کار او دیگر نتواند قدمش را در اماکن مقدس بگذارد و از محبوبیت او درآن زمان که فضا بسیار مذهبی بود بکاهد، تا جایی که جانشینان این پاپ «Grégoire نهم» و «Innocent چهارم»، هم هر کدام به نوبه خودشان این کار را کردند، کاری که در مسیحیت برای اولین بار اتفاق میافتاد کهیکنفر را سه بار تکفیر کنند، یعنی حتا بر خلاف شرع مسیحیت، فقط برای اینکه دکان و کسب کلیسا را کهکمی تخته کرده بود.
بعد از پایان دوره تفتیش عقاید هم از گوشه کنار زمزمه هایی با خرافه ستیزی به گوش میرسید، در قرن هفدهم،یعنی یک قرن بعد از دنیای لوتریسم، صحبت کردن از جدایی دین و دولت غیر قابل تصور بود، «اسپینوزا » فیلسوف هلندی، که در یک خانواده یهودی اسپانیایی الاصل، که در قرن هفدهم بر اثر ترس از اینکه مباداقربانی تفتیش عقاید شود از منطقه لیبریای اسپانیا گریخته در ابتدا به پرتقال و سپس در هلند مستقر شدهبودند بدنیا آمد، و شاید اولین کسی بود که در مذهب یهودیت با زیر سوال بردن اینکه روح خدا نمی تواند ابدیباشد، از طرف جامعه یهودی تکفیر شد، بعد ها هم در نوشتار و گفتارش که دیگر اجازه چاپ آنها را به اونمیدادند ، از دخالت و نفوذ کلیساها و مراکز مذهبی در زندگی مردم بسیار سخن میگفت و مرتب هم مورد تهدیدو حمله قرار میگرفت. حتا خود او هم نمی توانست تصور بکند که بعد از دویست سال عقاید و نظریه هایش درقالب کلمه ای به نام لائیسیته معنا پیدا کند، شاید اگر او را پدر لائیسته و تئوری جدایی دین از دولت بنامیماغراق نکرده باشیم.
پس اگر در قرن نوزدهم «ویکتورهوگوها » رسمأ از لائیسیته در مجلس و روزنامه ها صحبت کردند شاید زمینههای آن در دو قرن قبل از زمانشان آماده گشته بود.
چرا در کشورهای مسلمان هرگز سعی نکردند که خدا را به آسمان، یعنی سر جای اصلیش، همانطور که همهمسلمانان تصور دارند بفرستند؟ آیا خدایشان با خدای مسیحیت تفاوت دارد و خوشش نمیاید که به کارشدخالت کنند؟ یا اینکه خدا همان خداست و این شخصیت دوم اوست؟
و هر بار که نسیمی در این جوامع برای آگاهی مردم وزیدن گرفت آنرا در نطفه خفه کردند، چرا؟ به نظر نگارندهنا آگاهی و فقر اقتصادی این جوامع، برای آنها یک وابستگی به نیرویی ماورالطبیه که میتواند خدا باشد و یابندگان برگزیده توسط او بوجود آورده که اگر او یا آنها بخواهند میتوانند تمام مشکلات اعم از مالی وسلامتی و عقب افتاده گی آنها را درمان کنند، در نتیجه بجای آنکه تکانی خورده و خود به دنبال حلمشکلاتشان باشند، شب و روز به درگاه این موجودات “ مقدس” نیایش میکنند تا نظر لطفی به آنها بیفکند ،حال به زیر سوأل بردن این اندیشه تقدس مأبانه میتواند عواقب روحی و روانی در پی داشته باشد و خلأ ای کهدر آنها ایجاد میکند را هرگز نتوانیم با چند دلیل منطقی و علمی پر نماییم، البته روشنگری درین مورد کاریفرهنگی و بس دشوار خواهد بود و تا زمانی که این معضل در جامعه ایرانی حل نشود مطمئن نیستم که بتوانیمدمکراسی و مسائل سیاسی اقتصادی را در ایران حل نموده و آسایش و بهروزی را به این جامعه باز گردانیم؟
سالها پیش جوانی مصری بنام حامد عبدالصمد که در ابتدا با اخوان المسلمین برای یک اسلام آرمان گراهمکاری میکرد، به این نتیجه رسید که این افراطی گری در جهان اسلام فقط برای ترس از زوال آن میباشد، اوکه در آلمان علوم سیاسی خوانده تحت تأثیر کتاب معروف «انحطاط غرب» از «اسوالد اشپنگلر» قرار گرفته، کهاین نویسنده هم خودش بر اثر تئوری «ابن خلدون»، فرهنگ ها را با زندگی گیاهان مقایسه میکند، او میگویدگیاهان جوانه میزنند، بعد میپوسند و از بین میروند، اسلام هم همین طور، دوره شکوفایی اش به پایان رسیده،حامد عبدالصمد همچنان تأثیر گرفته از «ساموئل هانتینگتون » در کتاب معروفش «جنگ فرهنگ ها» نتیجهمیگیرد که در سوره ۱۳ قرآن بنام الرعد که میگوید “ آنچه که به درد بشریت نخورد در نهایت از صفحه روزگارمحو خواهد شد”، زوال اسلام پیش بینی شده است. حامد عبدالصمد در کتاب خود بنام « فاشیسم اسلامی»،تأکید میکند که منظور او از اسلام، باورهای طرفدارانش نیست، بلکه آن آرمان های بلندپروازنه ای است کهاسلام سیاسی بر دوش مسلمانان گذاشته است.
آیا جوامع مسلمان سنتی میبایست منتظر عبدالصمد های دیگری باشند تا مردم بدانند که برای درمان چشمدرد، با وجود چشم پزشک دیگر جایی برای دخیل بستن به امامزاده ها وجود ندارد؟ یا شاید اسلام، خصوصااسلام شیعی نیازی به مارتین لوترها یا اسپنوزاها دارد که هر کس را در جایگاه خود قرار دهد؟ آیا زمان آننرسیده که به این مسئله فرهنگی که از هر جهت آنرا بسنجیم بسیار حیاطی است و برای جامعه خرافات زدهایران حکم درمان را دارد بپردازیم؟بهر روی این وظیفه بسیار سنگین بر روی دوش مخالفین رژیم میباشد که بیتوجهی به آن به نوعی شانه خالی کردن از بار مسئولیت میباشد، میبایست همگی بر آن باشیم تا با ایجاد یکجامعه مدنی، هر شهروندی فارغ از هرگونه تأثیر مذهبی در زندگی روزمره اش بتواند به زندگی خود ادامهدهد، به امید هر چه زودتر آنروز.
داود احمدلو
۱۳ ژانویه ۲۰۲۱