فرزین خوشچین
دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف
بخش 3
خوب توجه کنید کیروف چه می گوید: «دیگر زمانیکه مسیر و نتیجه مبارزه برای وی روشن بود- لنین گفت، که فقط با تصرف قدرت سیاسی بوسیله پرولتاریای انقلابی ساختمان جامعه انسانی بر پایه های نوین، کمونیستی آغاز می شود. اما ۳۰ سال قبل از این، هنوز کسی چنین تصور نمی کرد و زمانیکه اولین کتاب لنین انتشار یافت، برای بسیاری روشن شد، که او در آینده همه توان فکری گستردۀ خود را بکار خواهد گرفت».
سی سال پیش از 1924، یعنی سال 1894. در آن سالها هنوز لنین از «تسخیر قدرت سیاسی»، «دیکتاتوری پرولتاریا» و … سخنی نمی گفت. لنین اینگونه شعارها را پس از 1903 و بویژه در جریان انقلاب 1905 تکرار می کرد.
گذشته از این، روشن است، که لنین و یا هرکس دیگری، «همه توان فکری خود را بکار خواهد گرفت»، اما کیروف خواسته است بگوید، که همۀ آنچه در نخستین کتابهای لنین گنجانده شده بود، از «توان فکری» خود او سرچشمه گرفته بود، در صورتیکه می دانیم پلخانوف نخستین کسی بود، که مبارزه با اندیشۀ «نارودنیسم» را آغاز کرده بود و پیش از لنین، هم در میان نارودنیکها، و هم در میان کارگران (کارگران شمال و گروه بلاگوویف، و در کیف و …) کتابها و تبلیغات گروه پلخانوف هرچه بیشتر طرفدار پیدا می کرد.
افزون بر این، کیروف کاملا در اشتباه است، که می پندارد «با تصرف قدرت سیاسی بوسیله پرولتاریای انقلابی ساختمان جامعه انسانی بر پایه های نوین، کمونیستی آغاز می شود»، همانگونه، که لنین اشتباه می کرد: «پرولتاریای انقلابی»، یعنی بخش کوچکی از طبقۀ کارگر، که آگاه و پیشاهنگ است، می تواند به تنهایی جامعۀ کمونیستی بسازد. در بهترین شرایط نیز، اگر هم چنین وضعیتی را بتوان تصور نمود،-که چندان هم ناشدنی نیست-، این هنوز بسیار دور از آن «اکثریت عظیم زحمتکشان» است، که می بایست آگاهانه در پی ریزی آیندۀ خودشان دخالت داشته باشند. با توجه به این، «تسخیر قدرت سیاسی» تنها زمانی می تواند زمینۀ خوبی برای ساختن «جامعه ای انسانی» باشد، که با تکیه بر تودۀ مردم باشد، نه با فشار و کودتای گروهی از «انقلابیان حرفه ای» پیرو رهبری همانند لنین. قدرت سیاسی می بایست از بنیانهای جامعه، از دل سندیکاها و انجمنهای توده ای برآمده باشد، نه از کمیتۀ مرکزی و هیات سیاسی فلان حزب. به هر روی، «تسخیر قدرت سیاسی» یکی از مباحث بلشویکها و منشویکها در دوران انقلاب 1905 بود. نگاهی کوتاه به دیدگاههای گوناگون ایشان می اندازیم:
مسالۀ «تسخیر قدرت سیاسی» در مباحث دوران نخستین انقلاب روسیه
مارتوف امکان به دست گرفتن قدرت از سوی سوسیال-دمکراتها را در شرایطی پذیرفته بود، که مجبور به این کار باشند، تا بتوانند استقلال ملی و حاکمیت مردم را برپا نگهدارند. او در چنین شرایطی «انقلاب بی وقفه» را پذیرفته بود، که در اینصورت، یا مانند کمون پاریس در صحنۀ بین المللی ایزوله خواهند شد و رویدادهایی تراژیک در پیش خواهند داشت، و یا انقلاب سوسیالیستی در اروپا به یاری آنها خواهد شتافت. این مانند ایدۀ «انقلاب مداوم» تروتسکی و پارووس بود (ایسکرا، 17 مارس، 1905، که چندی پس از آن، لنین نیز همین ایدۀ «انقلاب مداوم» را پذیرفته بود.
می دانیم، که سازمان «نارودنایا ولیا» (بخشی، که پس از انشعاب پدیدار شد و تاکتیک محوری خود را ترور قرار داده بود) تسخیر قدرت را از سوی گروه پیشتاز، بگونه ای بلانکیستی و بابیوفیستی می فهمید.
پلخانوف در کتاب «سوسیالیسم و مبارزۀ سیاسی» (1882) نیز تاکتیک تسخیر قدرت نارودنیکها را رد کرده و همچنین، توانایی ماندن آنان در قدرت را مورد شک قرار داده بود.
پلخانوف همچنین، در «اختلاف نظرهای ما» (1884) بطور مفصلتری به این موضوع پرداخته است. او با استناد به اثر انگلس «جنگ دهقانی در آلمان»، به دست گرفتن قدرت از سوی پرولتاریا را هنگامیکه هنوز آمادۀ اداره کردن دولت نمی باشد، به زیان خود پرولتاریا و کشور می داند
همزمان با اثر لنین «سوسیال-دمکراسی و دولت موقت انقلابی» (1905)، پلخانوف در ایسکرا مقالۀ «دربارۀ مسالۀ تسخیر قدرت (پروژۀ کوتاه تاریخی)» را به چاپ رسانده بود، که نگاهی داشت به راهنمایی مارکس و انگلس به سوسیالیستهای آلمان و ایتالیا در 1850 و 1890.
آنچه پلخانوف در این مقاله گفته است، بدینگونه می باشد: «قدرت سیاسی نمایانگر چیزی نیست، جز ابزار جایگزین ناشدنی بازسازی ریشه ای روابط تولیدی. از همین روی، هر طبقه ای، که برای انقلاب اجتماعی تلاش می کند، طبیعتا می کوشد بر قدرت سیاسی تسلط یابد … پرولتاریا بیگمان ناگزیر است به قدرت سیاسی دست یابد … دیکتاتوری پرولتاریا باید نخستین عمل انقلاب سوسیالیستی باشد … برنشتاین این را رد می کند و نمی تواند رد نکند … اما هنگامیکه سخن نه از پیروزی سوسیالیسم بر کاپیتالیسم، بلکه از آن انقلاب بورژوایی می رود، که به نظر می رسد ما می بایستی در آیندۀ نزدیک آنرا از سر بگذرانیم و برای نخستین بار در روسیه مجموعۀ شرایطی را می سازد، که برای انقلاب سوسیالیستی ناگزیر هستند. در این انقلاب بورژوایی نیز سرنوشت طبقۀ کارگر این است، که نقش تعیین کننده ای بازی کند».
پلخانوف ادامه می دهد: «کسانیکه تلاشهای انقلابی پرولتاریا را تایید می کنند، اما تاکتیک تسخیر قدرت را رد می کنند، می توانند شگفت انگیز به نظر برسند. آنها ما را هم اکنون به این متهم می کنند. کافی است مقالۀ گنجانده شده در «وپریود» را علیه «ایسکرا» یادآور شویم»-یعنی مقالۀ لنین علیه پلخانوف. «اما آیا مارکس در چنین شرایطی تاکتیک ما را تایید می کرد؟».
سپس پلخانوف می گوید: «مارکس در 1850 پس از پیروزی کامل «حزب نظم» در اروپای باختری، نه تنها انقلاب را بطور قطع شکستخورده ارزیابی نمی کرد، بلکه در انتظار انفجار نوین انقلاب در مهمترین کشورهای اروپایی بود- شورای مرکزی اتحادیۀ معروف کمونیستها در «فراخوان» خود،
(Ansprache)
که مارکس در آن نظرش را داده بود.
نویسندۀ سرمقالۀ «وپریود» شمارۀ 14 قاطعانه اعلام می دارد: «براستی درک دبستانی از تاریخ لازم است، تا مساله را برای خودش بدون «جهشها» و به شکل چیزی آرام و یکنواخت، که در خطی مستقیم به پیش می رود، متصور شود».
این جملۀ تمسخرآمیزرا لنین گفته بود: «گویا ابتدا نوبت بورژوازی بزرگ لیبرال است-خرده عقب نشینی های تزاریسم-، سپس نوبت خرده بورژوازی انقلابی است-جمهوری دمکراتیک، سرانجام، نوبت پرولتاریاست-دگرگونی سوسیالیستی. این تصویر در درازای چند سده، آنگونه که فرانسویها می گویند (مثلا برای فرانسه از 1789 تا 1905) درست است، اما برنامۀ فعالیت خود را در کوران انقلابی بر اساس چنین تصویری تنظیم نمودن، برای چنین کاری می بایست استاد سفسطه باشی».
پلخانوف پاسخ می دهد: «مارکس دقیقا همین «استاد سفسطه» بود و دارای «ادراک دبستانی از تاریخ» بود، هنگامیکه «فراخوان» را منتشر کرد، که در آن به جنبش 49-1848 اشاره کرده بود، که در نتیجه اش بورژوازی بزرگ لیبرال با سود بردن از نیروی انقلابی کارگران می خواست نقش لیبرالها را در انقلاب به عهده بگیرد و خودش را جمهوریخواه و یا افراطی می نامید».
به هر روی، پلخانوف در اینجا سوسیال-دمکراتها را به نظاره گری دگرگونیهای اجتماعی فرانمی خواند، آنگونه که لنین می کوشد او را به ما بشناساند. در اینجا با همان بحث قدیمی دیدگاه نارودنیکی برای دور زدن مرحلۀ سرمایه داری و برپایی کمونیسم دهقانی در روسیه روبرو هستیم، که لنین به آن رنگ و لعاب مارکسیستی می زند. با اینهمه، لنین در کنگرۀ سوم گفته بود، که این بحث برای روسیه تنها به مفهوم تئوریک عام می باشد و مفهومی پراکتیک ندارد، زیرا شرایط چیز دیگری است.
لنین می گوید: «شرایط روسیۀ 1905 از شرایط 1848 آلمان متفاوت است. در روسیه تزاریسم سرنگون می شود و به جایش تنها دولت موقت انقلابی می نشیند، که از کارگران و دهقانان انقلابی تشکیل می شود. یا برای تسخیر دژ یورش می بریم و اگر آنرا تسخیر کنیم، می باید جنگ را ادامه دهیم، و یا خودمان را برای جایی در کنار دژ راضی خواهیم کرد. در روسیه حزب مستحکم پرولتاریا وجود دارد، که طبقۀ هژمونی جنبش انقلابی می باشد. افزون بر این، اگر در آلمان 50-1848 خرده بورژوازی بیش از حد در روابط سیاسی واپس مانده و فاسد شده بود، در روسیه میلیونها دهقان انقلابی با فئودالها مبارزه می کنند. مارکس مسالۀ شرکت سوسیال-دمکراتها در دولت موقت انقلابی را مطرح نکرده بود، اما پلخانوف تلاش کرده است نشان دهد، که گویا مارکس با این موضوع مخالف بود». و اما دیدیم، که اینهمه تاکید لنین روی ویژگی انقلابی دهقانان روسیه و آمادگی آنان برای ورود به سوسیالیسم، حتی در دوران پس از اکتبر 1917 بروشنی دیده می شد، که دهقانان خواهان سوسیالیسم نبودند و محصولاتشان را به ارتش سرخ نمی دادند. از همین روی نیز تروتسکی در مقام کمیسار خلق، و به دستور لنین، دهقانان را دسته-دسته اعدام می کرد.
زمان این بحثها در همان کوران انقلاب 1905 بود، و می دانیم، که در اینجا حق با پلخانوف است، زیرا کارگران و دهقانان در آن روزها نمی توانستند «دولت موقت انقلابی» را تشکیل دهند. و دیدیم، که نه تنها در 1905، یلکه همچنین در اکتبر 1917 کارگران و دهقانان در دولت بلشویکها نیز دارای سهمیه ای نبودند.
در کنگرۀ 5 مارتوف قانون خودش را دربارۀ خیزش مسلحانه اینگونه فرموله کرده بود: «حزب سوسیال-دمکرات می تواند در قیام شرکت نموده و توده ها را به خیزش فرابخواند، رابطۀ خودش را با قیام همچون شکلی از مبارزۀ تودۀ مردم تعیین نماید؛ اما آماده کردن قیام را نمی تواند انجام دهد، اگر بر زمینۀ برنامۀ خودش ایستاده است و حزب توطئه نمی باشد (کنگرۀ پنجم، لندن، پروتوکلها، مسکو 1963، ص 62).
در برابر تاکتیک نانوشته و ناگفتۀ بلشویکها برای تشکیل هسته های رزمی زیرزمینی، حق با مارتوف بود، زیرا نمی شود اساسنامه و خط مشی حزب برای سازماندهی طبقۀ کارگر و رساندن آگاهی سوسیالیستی باشد، اما در عمل، حزب به تشکیل جوخه های رزمی اقدام نموده و خودش را به سازمانی شبه نظامی تبدیل نماید. در این صورت می بایست صراحتا در اساسنامه نوشته شود، که این حزبی است برای سازمان دادن جوخه های رزمی.
اس-ارها در نخستین کنگرۀ خودشان در 1905 به نیاز به آمادگی تکنیکی و سازمانی برای رو به رو شدن با شورش مردمی اشاره کرده بودند، اما این آمادگی آنها تنها به ترورهایی چند انجامید.
موضع پلخانوف بر دو اصل درست بنا شده بود: 1) سوسیال-دمکراسی در هر زمان مشخص و در هر کشور مشخص بر آن ابزار مبارزه پافشاری می کند، که طبق شرایط زمان و مکان خردمندانه تر به نظر میرسند. آنجایی که ابزار صلح آمیز مناسب تر است، از عملیات قهرآمیز خودداری می کند، و در آنجایی، که کاربرد قهر خردمندانه تر است، به آن می پردازد. 2) سوسیال-دمکراتهای روس هرگز نتوانسته اند برخورد ویژۀ «قانونی» را برای خودشان برنامه ریزی کنند، زیرا خود وضعیت حکومت خودکامه به آنها اندیشۀ مبارزۀ مسلحانه را تلقین می کرده است (پلخانوف، ج 13، ص 190 + ج 12، ص 227 دربارۀ موضع اصولی برپایی سلطۀ سیاسی طبقۀ کارگر از راه صلح امیز).
پلخانوف: مسائل عظیم تاریخی در تحلیل نهایی بوسیلۀ آتش و شمشیر «نقد از راه سلاح» حل می شوند.اشارۀ پلخانوف به سخن مارکس دربارۀ «نقد سلاح» می باشد.
پلخانوف در پیشگفتار خودش بر چاپ روسی «مانیفست» در سال 1900 رابطۀ خود را با دیدگاه انگلس بیان کرده بود، که تئوریسینهای انترناسیونال دوم به رهبری کائوتسکی می کوشیدند انگلس را مخالف ریشه ای هرگونه روش مسلحانه ای در مبارزۀ طبقۀ کارگر بنمایانند.
منظور جعل پیشگفتاری از انگلس در 1895 بر «مبارزۀ طبقاتی در فرانسه 1850-1848» می باشد، که در زمان انتشارش ابتدا مجلۀ «دی نویه تسایت» به سردبیری کائوتسکی، و سپس نشریات دیگر آنرا تکرار کرده بودند. بدین ترتیب، این سخنان انگلس درز گرفته شده بودند: «آیا این بدین معنی است، که در آینده مبارزۀ خیابانی دیگر نقشی بازی نخواهد کرد؟ به هیچوجه. این تنها بدین معنی است، که شرایط از 1848 بسیار کمتر مناسب برای مبارزان، شهروندان غیرنظامی و بسیار مناسب تر برای نظامیان گشته است … از همین روی مبارزۀ خیابانی در آغاز انقلاب بزرگ کمتر رخ خواهد داد، تا در جریان آیندۀ آن، و آنرا می بایست با نیروهای بسیار بزرگتری انجام داد. واین نیروها … می بایست فکر کنیم، که یورش آشکار را بر تاکتیک سنگربندی پاسیو برتری خواهند داد».
پلخانوف از این جعل کائوتسکی خبر نداشت، اما حس میکرد چیزی در اینجا نادرست است. هنگامیکه در پایان 1904 مارتینوف منشویک دستنوشتۀ جزوۀ «دودیکتاتوری» را نزد پلخانوف برده بود، آنجایی، که با استناد به انگلس گفته شده بود، که در سدۀ بیستم امکان جنگهای باریکادی وجود ندارد، پلخانوف به او سفارش کرده بود این قسمت را حذف کند و گفته بود: «من فکر نمی کنم امکان داشته باشد انگلس جنگهای باریکادی را نفی کند. این موضوع را باید دوباره بررسی نمود» (مارتینوف آ.س. «یادبودهایی از دوران کنگرۀ دوم ح س د ک ر»، مسکو 1934، ص 64).
و در همین رابطه می بایست به ولگاریسم کسانی اشاره شود، که می پندارند می توان دوزنده ای را به ریاست ستاد ارتش انقلاب برگماشت، زیرا در کمون پاریس یکی از کارگران دوزنده فرماندۀ ستاد ارتش کمون شده بود. ایشان گمان نمی برند، که دقیقا به همین علت ارتش کمون از ارتشهای آزمودۀ اروپایی شکست خورد. مقایسۀ رزم افزارها و تاکتیکهای جنگی آن دوران، که بسیار ساده تر بودند و تقریبا هرکسی می توانست آنها را به کار بگیرد، با رزم افزارها و تاکتیکهای پیچیدۀ امروزی، که برای هر چیز کوچک بایستی دوره ببینیم و آموزش علمی داشته باشیم. همچنین با در نظر گرفتن این اندیشۀ انگلس، که پژوهشگر مسائل نظامی بود و از ارتشهای آن دوره و تاکتیکهایشان آگاهی داشت، به ما می گوید، که انگلس چه دید گسترده ای داشت.
همینجا باید به این نکته اشاره کنیم: همینگونه، که دیدیم کائوتسکی در سال 1895 مبارزۀ قهرآمیز را رد کرده بود و این نشانه ای بود از مخالفت او با خود انقلاب. لنین در این سالها کائوتسکی را رهبر تئوریک خودش می دانست و هنوز کائوتسکی را «مرتد» به شمار نمی آورد
کیروف ادامه می دهد: «از آن زمان به بعد، لنین جستجوی اصول و روشهای دیگر مبارزه انقلابی را آغاز کرد. او یک نابغه بود. نبوغ او در بهره گیری از قدرت اراده بود. او بی نظیر بود
یعنی چه «جستجوی اصول و روشهای دیگر مبارزه انقلابی»؟ یعنی روشهایی غیر از فعالیت سندیکایی، تبلیغی و ترویجی؛ غیر از نوشتن و ترجمه کردن و سازماندهی و رهبری کردن اعتصابات و تطاهرات. غیر از اینها چه می ماند؟ بانکرنی، جنایت برای پول، خرابکاری و دروغپردازی و جاسوسی. اینها «تهمت» نیستند، بلکه کارهای لنین و نزدیکانش بودند.
یعنی چه «بهره گیری از قدرت اراده»؟ یعنی «آوانتوریسم انقلابی»، یعنی پیاده کردن «بلانکیسم» در عمل. برخی از رفقای قدیمی، که با نقد «چه باید کرد؟» لنین رو به رو شده اند، این اندیشۀ لنین را گذرا دانسته اند، که می گوید«سازمانی از انقلابیان حرفه ای بما بدهید، ما روسیه را زیر و رو خواهیم کرد»، زیرا این سخن را لنین در جای دیگری تکرار نکرده بود. اما موضوع این نیست، که چنین سخنی را در جای دیگری نگفته است، بلکه مهم، پیاده کردنش در عمل می باشد. لنین در سرتاسر دوران فعالیتهای سیاسی خودش هرچه بیشتر به روش بلانکیستی و حتی باندیتیسم کشیده می شد. «مرکز بلشویکی» با شرکت لنین، باگدانوف و کراسین سازمان داده شده بود، که حتی در برابر کمیتۀ مرکزی بلشویکها نیز پاسخگو نبود. این «مرکز بلشویکی» همۀ فعالیتهای باندیتیسم در قفقاز و ناحیۀ اورال و …. را رهبری و کنترل می کرد. برای نمونه، حمله به قطار پست در تفلیس را رهبری کرد، که ماجرای دستگیری همۀ بلشویکها در بانکهای اروپا هنگام تعویض اسکناسهای درشت 500 روبلی را در پی داشت. بله، «لنین نابغه بود». براستی حتی بابیوف و بلانکی نیز نتوانسته بودند باندیتیسم را با تئوریسم تلفیق کنند، اما لنین در این کار موفق بود. با اینهمه، نه «قدرت اراده»، بلکه توانایی کشیدن لایه ای تئوریک بر فعالیتها و سخنانش، او را برجسته نموده بود.
کیروف در بخشی از سخنانش با فرنام «مارکس و لنین» اینگونه ادعا کرده است
Маркса он знал от корки до корки. Он всегда и неизменно возвращался к великому учению и в нем он черпал свои силы и свои откровения. Он был великим последователем Маркса.
و آقای شیری این را اینگونه ترجمه کرده است: «او مارکس را با تمام وجودش می شناخت،[از «روی جلد تا پشت جلد» می دانست، یا بلد بود (یعنی خوانده بود)] همواره [و بدون استثناء] به آموزه های دانشمند بزرگ رجوع می کرد و توان و کشفیات خود را با آنها کمال می بخشید[نیرو و رک بودنش از او سرچشمه می گرفت]. او پیرو بزرگ مارکس بود».
او مارکس را از «روی جلد تا پشت جلد» بلد بود (یعنی خوانده بود)؟ می دانیم، که این ادعا بسیار نادرست است. برخی از آثار مارکس و انگلس در زمان خودشان به چاپ نرسیده بودند، و حتی در زمان استالین نیز به روسی ترجمه نشده بودند و همچنان ترجمه نشده اند، بویژه نامه های مارکس و انگلس را لنین نخوانده بود. حتی می توان گفت، که هیچیک از رفقای چپ در دوران ما نیز همۀ آثار مارکس و انگلس را «از الف تا ی» یا «از روی جلد تا پشت جلد» هرآنچه نوشته و چاپ شده است را نخوانده است. بسیاری از آثار مارکس و انگلس ترجمه و چاپ هم شده اند-البته نه به فارسی-، که بسیاری از رفقای چپ حتی نام این آثار را نمی دانند. می دانیم، که بسیاری از آثار مارکس و انگلس را «انستیتوی مارکس-انگلس» پس از مرگ لنین به روسی ترجمه و منتشر کرد، پس لنین چگونه توانسته بود همۀ آثار مارکس و انگلس را بخواند؟ اینجاست، که به میزان آگاهی کیروف از گنجینۀ آثار مارکس-انگلس پی می بریم
سپس نیز، کیروف چنین جمله ای را گفته است
Целая эпоха отделяет друг от друга этих людей. При Марксе только зарождалась борьба с капиталом. Ленин же жил в эпоху, когда революционный пролетариат уже сложился в класс. Ленин развил учение Маркса. В применении марксизма он сочетал широту русской натуры с американским практицизмом.
ترجمۀ آقای شیری: «مارکس و لنین یک دوره کامل با همدیگر فاصله داشتند . مبارزه با سرمایه در دوره مارکس شکل گرفت. لنین در دوره فرارویی پرولتاری انقلابی به طبقه می زیست».
مسلما می بایست تضاد میان کار و سرمایه را در نظر داشته باشیم، اما البته کیروف آنقدر سواد تئوریک نداشت تا فرق میان «مبارزه با سرمایه» و «مبارزه با سرمایه داری» را بفهمد. همچنین، ترجمۀ درست سخن کیروف اینگونه می شود:« دوران کاملی این دو تن را از یکدیگر جدا می کند. در زمان مارکس، مبارزه با سرمایه، تنها آغاز شده بود». مسلما، این نیز نمی تواند درست باشد، زیرا پیش از مارکس و در دوران مانوفاکتور و تئوریهای اتوپیستی-آنارشیستی، مبارزۀ کارگران با نظام تازه پدیدار شدۀ سرمایه داری، بوسیلۀ «سابوتاژ» و … در جریان بود و کارگران داشتند تجربۀ مبارزاتی را فراهم می آوردند، در حالیکه سرمایه داری داشت رشد می کرد و شرایط هم تغییر می کرد. حتی توماس هوبس گفته بود، که «کار بشر، کالاست، که مانند هر چیز دیگری می تواند با پول تعویض شود…» و همین موضوع را شاگرد او تِریری در کتاب خودش-«اسب آبی» و بصورت گفتگوی میان دو نفر و توضیح رقابت در خرید و فروش تا بروز جنگ تشریح کرده بود. کیروف اینگونه چیزها را در نظر نمی گیرد، زیرا با تاریخ اقتصاد سیاسی آشنا نیست. همچنین، باید گفت، که لنین در دورانی می زیست، که پرولتاریای انقلابی روسیه بصورت طبقه شکل گرفت، وگرنه، پرولتاریا در اروپای زمان مارکس مدتها بود، که طبقه ای مهم در جامعه بود!
کیروف می گوید: «لنین آموزه های مارکس را تکامل بخشید».
یعنی آموزۀ مارکس ناقص بود و لنین بدون داشتن مطالعۀ کافی در تاریخ، فلسفه، اقتصاد و … توانست آموزۀ مارکس-انگلس را تکامل ببخشد! من در این باره در چند جای دیگر هم سخن گفته ام و فکر نمی کنم تکرارش اشکالی داشته باشد، بویژه اینکه «لنینیستها» هنوز همان سخن گذشتۀ خود را می گویند و هنوز با این استدلال آشنا نشده اند: اشکال چنین موضعی این است، که از یک سو جامعۀ روسیه را به اندازه ای پیشرفته و سرمایه داری می دانند، که گویا وارد مرحلۀ امپریالیستی شده و آمادۀ انقلاب سوسیالیستی بود. می دانیم اکثریت قریب به اتفاق جمعیت روسیه را دهقانان تشکیل می دادند. بنا بر این، هنوز آن ویژگیهایی، که لنین برای امپریالیسم برشمرده بود (الیگارشی مالی-نظامی-صنعتی و … )، در روسیه دیده نمی شدند.
کیروف می افزاید: «در انطباق مارکسیسم او وسعت طبیعت روسی را با عملگرایی آمریکائی تلفیق نمود».
البته «پراکتیسیسم» یعنی «عملگرایی» و این یعنی «دست زدن به عمل» بدون توجه به تئوری. اما منظور کیروف در اینجا مقایسۀ دو جامعۀ آمریکا و روسیه برای تایید خط مشی لنین می باشد. در این نکته ما روی دیگر همان سکۀ نارودنیسم را می بینیم، که معتقد بود «مارکسیسم برای اروپای باختری کاربرد دارد، و روسیه و حتی آمریکا و دیگر کشورها به راه سرمایه داری نخواهند رفت». اما آیا روسیه همان «پراکتیسیسم آمریکایی» مورد ادعای کیروف را ادامه داد؟ آیا روسیه همان جنبش برپایی جمهوری فدرال آمریکا را دنبال کرد؟ آیا لنین همان خط مشی جرج واشینگتن، توماس جفرسون و … را ادامه داد، یا با ترور استولیپین به شکست اصلاحات بورژوا-دمکراتیک در روسیه یاری رساند؟ لنین دوران اصلاحات بورژوا-دمکراتیک استولیپین را «ارتجاع استولیپینی» نامیده بود. کیروف نمی داند معنی همین «پراکتیسیسم آمریکایی» چیست. اما دیدگاه نارودنیکها دربارۀ «پراکتیسیسم آمریکایی» این بود، که جامعۀ روسیه، مانند آمریکا، کاری به تئوری مارکسیستی ندارد، هرگز وارد فاز کاپیتالیستی نخواهد شد و یکراست وارد سوسیالیسمی خواهد شد، که بر پایه های اوبشین دهقانی بنا گذارده می شود. با اینهمه، دیدیم، در زمان لنین، آمریکا کشوری صنعتی و سرمایه داری شده بود
کیروف می گوید: «هنگامیکه لنین 150 میلیون مردم را، بویژه دهقانان را رهبری می کرد، پراکتیسیسم او یاریش می کرد». اما می دانیم لنین هرگز رهبر 150 میلیون مردم روسیه نبود، بویژه دهقانانی، که همواره در ستیز با حکومت بلشویکی بودند. تنها با زور ترور و اعدامهای دسته جمعی بود، که دهقانان به ارتش سرخ خوراک می دادند. این واقعیتی بس آشکار است. در اینجا کیروف آشکارا دروغ می گوید. اما «پراکتیسیسم» یعنی «عمل گرایی»، یعنی تلاش برای «تحمیل اراده بر واقعیات موجود»، یعنی دیکتاتوری رهبر کمیتۀ مرکزی به جای «دیکتاتوری پرولتاریا»، که قرار بود معنی «دمکراسی» داشته باشد. همین «پراکتیسیسم» را لنین و بلشویکها از دوران انقلاب 7-1905 در همۀ سیاستهای خودشان به نمایش گذاشتند و در همۀ آنها نیز به شکست رسیدند: برای نمونه، نگاه کنید به «پراکتیسیسم» ناب بلشویکی در قیام مسلحانۀ بلشویکها در 17 اکتبر 1905 در مسکو، که پیشاپیش روشن بود به شکست می انجامد. نقدهای بسیاری شده بودند، مقالاتی نوشته شده بودند، اما حرکت برای «تسخیر قدرت»، همانا پایۀ این «پراکتیسیسم» لنینی را می ساخت، که در واقع، چیزی نبود، جز نمود آشکار «بلانکیسم» لنینی، بدون در نظر گرفتن شرایط و اندازۀ نیروها. همچنین، «پراکتیسیسم» لنین در تحریم دووما نمود یافت، که آشکارا تاکتیکی سکتاریستی بود و چند سال پسان در «بیماری کودکی چپ روی» این «پراکتیسیسم» را نادرست دانسته بود
می بایست نگاهی هم به تاکتیک بمبگذاری و ترور لنین بیاندازیم و «پراکتیسیسم» (آوانتوریسم) بلشویکها را بررسی کنیم، که انقلاب بورژوا-دمکراتیک روسیه را به شکست کشانده و نخست وزیر لیبرال و اصلاحطلبی همچون استولیپین را ترور نمود. «پراکتیسیسم» لنینی را می بایست در رفتارها و برخوردهای لنین و بلشویکها جستجو کنیم. مسلما، هر رفتار و برخوردی دارای پشتوانه های تئوریک می باشد. بیهود نبود، که از پیدایش «چه باید کرد؟» لنین، همه آنرا نمود «بلانکیسم» نامیدند. «پراکتیسیسمی»، که کیروف از آن سخن می گوید، در فشرده ترین فراز فرموله شده است: «سازمانی از انقلابیان حرفه ای بما بدهید، ما روسیه را زیر و رو خواهیم کرد».
بویژه همین سه موضوع- «تحریم دووما»، «تسخیر قدرت» و «مسالۀ ارضی»- را از دیدگاه «پراکتیسیسم» لنینی در گفتاری ویژه بررسی نموده و خواهیم دید واقعیت چگونه بود و لنین و بلشویکها چگونه برخوردی با واقعیت داشتند.
در پراکتیسیسم «تحریم دووما»، لنین و بلشویکها خود را مجبور دیدند، زیرا در آنجا موفقیتی به دست نیاورده بودند. پراکتیسیسم «تسخیر قدرت»، در قیام مسلحانۀ نافرجام بلشویکها در مسکو در 17 اکتبر 1905 بود. پراکتیسیسم «مسالۀ ارضی» نیز در تلاش برای «ملی کردن زمینها» بود، که واقعا آب به آسیاب ارتجاع ریختن بود، زیرا 1) دهقانان می خواستند اوبشینها و زمینهای فئودالی را رها کنند و زمین خودشان را داشته باشند، نه اینکه همچنان بی زمین بمانند. 2) دولت تزاری با مالکیت همۀ زمینها، به منبع مالی بسیار بزرگی، برای فشار وارد آوردن بر جنبشهای اجتماعی، دست می یافت
و در ادامۀ سخنان کیروف چنین می خوانیم:
Сочетание глубочайшего теоретика с не менее глубоким практиком сделало из него огромного, необычайного революционера, какого еще не видал мир.
در ترجمۀ آقای شیری می خوانیم: «انطباق نظریه علمی با عمل انقلابی، او را به یک انقلابی بزرگ و خارق العاده ای که جهان بخود ندیده بود، بدل کرد». [تلفیق ژرفترین تئوریسین و پراکتیسینِ نه کمتر ژرف، از او انقلابیِ عظیم و فوق العاده ای ساخت، که هنوز جهان چنین کسی را ندیده است].
یعنی کیروف خواسته است بگوید: مادر گیتی نزاد همچون لنین. یعنی، مارکس و انگلس هم به اندازۀ لنین دارای «نظریۀ علمی» نبودند و «عمل انقلابی» انجام نداده بودند
کیروف سخنانش را اینگونه ادامه داده بود:
«لنین مراحل رشد سرمایه داری در روسیه را بخوبی می شناخت. او توجه خود را بر روی توده نچندان [نه چندان] بزرگ پرولتاریا و انبوه عظیم دهقانان متمرکز نمود. در سال ۱۹۰۵، زمانی که بسیاری از ماها[ما جمع است و جمع را نمی بایست جمع بست. «ماها»، «شماها» غلط است] از انقلاب بورژوائی سرگیجه گرفته بودیم، لنین مسئله دهقانان را بطور واضح مطرح ساخت».
شاید کیروف از مباحث آن دوران دربارۀ مسالۀ ارضی چندان چیزی به یاد نداشت، اما با توجه به مقالات و مباحث کنگره ها و کنفرانسها، می توانیم بگوییم، که موضع لنین در مسالۀ ارضی، از زمان انقلاب 1905 تا پس از اکتبر 1917 همان موضع اشتباه «ملی کردن زمینها» بود. زیرا «ملی کردن زمینها» دقیقا مخالف مرحلۀ بورژوا-دمکراتیک، و همچنین، مخالف خواستۀ دهقانان بود. به این بحث توجه کنیم
کیروف ادامه می دهد:
ما تازه فهمیدم، که باید دولت کارگران و دهقانان [را] ایجاد کنیم [دولت کارگری-دهقانی داشته باشیم]. لزوم اتحاد کارگران و دهقانان در شعور ما شکل گرفت. لنین لحظه ای تردید بخود راه نداد، که تنها کارگران می توانند حامل واقعی سوسیالیسم باشند، همراه با آن،[افزون بر این] او به این نتیجه گیری رسید، که چون پرولتاریا به تنهایی نمی تواند انقلاب را بسرانجام[به سرانجام] برساند، برای تحقق کامل آن به اتحاد با دهقانان نیاز دارد».
اما چگونه لنین از دهقانانی، که «حامل واقعی سوسیالیسم» نبودند، انتظار داشت پرولتاریا را برای «تحقق کامل» انقلاب سوسیالیستی یاری بدهند؟!!! عملا هم اثبات شد، که دهقانان خواهان سوسیالیسم نبودند، بلکه لنین این ایده را از نارودنیکها به وام گرفته بود، که «موژیک روس ذاتا کمونیست است»! لنین در مسالۀ ارضی خواهان «ملی شدن زمینها» بود، یعنی از همان سال 1905 لنین فکر می کرد دهقانان خواهان سوسیالیسم هستند و می خواهند در کشتزارهای اشتراکی کار کنند. در صورتیکه دهقانان خواهان تکه زمین خودشان بودند و روند فروپاشی اوبشین دهقانی از اواخر سالهای 70 سدۀ نوزدهم نیز دقیقا برای همین آغاز شده بود. مارکس این را می دید و برای همین نیز در فرستادن پاسخ به نامۀ زاسوولیچ درنگ کرد- گرچه همان پیشگفتار بر چاپ روسی «مانیفست» (1882) و همچنین، نامۀ فرستاده نشده، تایید کنندۀ نظریات پلخانوف بود، که در کتابهای او -«سوسیالیسم و مبارزۀ سیاسی» و «اختلاف نظرهای ما»- بازتاب یافته بود. روسیه گام به مرحلۀ سرمایه داری گذارده بود و به گفتۀ پلخانوف، آیندۀ سیاسی روسیه را جنبش پرولتاریای روسیه تعیین می کرد.
ادامه دارد