سوسیال دمکراسی چیست؟
فرزین خوشچین
اگر نخواهیم زیاد راه دوری برویم و اندیشه های «سوسیالیستی» برابری خواهانه و یا «عدالتخواهانه» را نزد تمدنهای باستان و فیلسوفان یونان کاوش کنیم، می توانیم به آغاز جنبشهای برابری خواهانه در اروپای پس از پیدایش بورژوازی اشاره کنیم و از جنبش بابیوف و مساوات طلبان فرانسوی، از سوسیالیستهای تخیلی همانند اتین کابه، رابرت اوئن، سن سیمون، فوریه تا پدیدار شدن آنارشیسم آشکارتر و تدوین شده تر اشتیرنر، بلانکی، پروودون، باکوونین و … جاده ای را ببینیم، که با همۀ کژیها، ناهمواریها و زیگزاگها و به باتلاقها و دره ها افتادنهایش، به سوی «سوسیالیسم» کشیده شده است تا اینکه به آموزشگاه مارکس-انگلس می رسد و تاریخ بگونه ای دیگر رقم می خورد.
از دید من «سوسیال-دمکرات» کسی است، که خواهان دمکراسی سوسیالیستی، یعنی خودگردانی مردمی، یعنی آزادیهای اجتماعی و حقوق مردم زحمتکش باشد. مارکس و انگلس از آنرو نام خودشان و «مانیفست» را «کمونیست» گذاشتند، که فرق میان اندیشۀ خودشان و سوسیالیستهای تخیلی را نشان داده باشند. سپس هم برای نشان دادن فرق خودشان و آنارشیستها، دوباره و اینبار نام احزاب مارکسیستی انترناسیونال را به «سوسیال-دمکرات» تغییر دادند. اما لنین و بلشویکها با غالب کردن دوبارۀ آنارشیسم، نام احزاب چپ با گرایش لنینی را «کمونیست» گذاشتند- کمونیسمی، که مارکسیسم نبود، بلکه بلانکیسمی با پوشش جارهای مارکسیستی و برای تکرار اتوپیسم پایه گذاری شده بود. این «اتوپیسم» حتی خودش را با گزینش نامش نشان می داد-«کمونیسم» فازی است، که پس از سوسیالیسم می آید و نمی توان از روی آن پرشی همانند قهرمانان پرش المپیک انجام داد. وانگهی، هرچه بیشتر دربارۀ این «فاز کمونیستی» سخن گفته شود، همان اندازه نیز بیشتر به «اتوپیسم» دچار خواهیم شد. با حلوا، حلوا گفتن، دهان شیرین نمی شود. انحراف از مارکسیسم در میان هردو گرایش («سوسیال-دمکراتیک» و «کمونیستی»-بلشویکی انترناسیونال دوم و احزاب «کمینترن») با گرایش به راست و چپ وجود داشته است. آنچه امروزه برخی از چپهای ایرانی در آرزویش هستند و آنرا «سوسیال-دمکرات» می نامند، نه می تواند تکرار روش و دیدگاههای احزاب اروپای باختری، و نه می تواند پیروی از بلشویسم باشد. پیش از هرچیز، باید این را فهمید، که «لنینیسم، مارکسیسم نیست». اگر این را درست درک کرده باشیم، می توانیم به دنبال آن فرهنگ و روش اندیشۀ «سوسیال-دمکراسی» باشیم، که مارکس و انگلس نمایندگی می کردند. توده ایها، اکثریتیها، فداییها و کاریکاتورهای اینگونه گرایشها، هرگز نمی توانند «سوسیال-دمکرات» باشند. «سوسیال-دمکراسی» تاریخ و فرهنگ خودش را دارد.
شکلگیری اندیشۀ سوسیال-دمکراسی را نه تنها در ساختار اقتصادی-اجتماعی جوامع اروپای باختری، بلکه در تاریخ سده های میانۀ این کشورها و حتی پیش از آن در پدیدار شدن سیستم حقوقی دارای «هیات منصفه» در فرانسۀ شارلمانی و سپس گسترش آن در قرن 9 به انگلستان و دستور برپایی هیات منصفه با 12 عضو از سوی هانری دوم در سال 1166 و سپس گسترش این سیستم به دیگر کشورهای اروپای باختری و جهان می بینیم. اینگونه زمینه های تاریخی، فرهنگی، حقوقی را در ایران نداشته ایم. اگر می خواهیم به تاریخ خودمان نگاهی بیاندازیم، می بایست به «مهستان» پیش از اسلام و نقد اسلام بپردازیم. نمی توانیم از هرچیزی الگوبرداری کنیم و آنرا دقیقا در ایران پیاده کنیم. برای برپایی حزب سوسیال-دمکرات، ابتدا باید آدم سوسیال-دمکرات داشته باشیم. و این یعنی آموزش و پرورش کادرهای سوسیال-دمکراسی. بسیاری از فعالان سیاسی ما، بدون تعارف «فاسد» هستند. این فساد را از بلشویسم نیز به ارث برده اند- بلشویسم یعنی فساد در همۀ زمینه ها. برای همین است، که هربار تکرار می کنم: «لنینیسم، مارکسیسم نیست»! اگر می خواهیم »سوسیال-دمکرات» داشته باشیم، باید بلشویسم را کنار بگذاریم تا بتوانیم توده ایسم را بشناسیم و نقد کنیم.
سوسیال-دمکراسی نگرشی است بر جامعه و انسان، برای دستیابی هرچه بیشتر به دادگری و رفاه زحمتکشان. این نگرش در درازای تاریخ، بویژه از پدیدار شدن طبقات خرده بورژوازی، استادکاران و شاگردان، و سپس فرارویی به بورژوازی و پرولتاریا و دگرگونیهای ساختاری در تولید و سازمان اجتماعی کار بارها دگرگون شده است- از ایدۀ «برابری» سوسیالیستهای تخیلی تا ایدۀ «عدالت اجتماعی» راه درازی پیموده شده است. اما همواره نیز، آنارشیسم و رویزیونیسم دو خطر عمده در جنبش سوسیال-دمکراسی بوده اند. آنارشیسم خواهان برپایی بیدرنگ سوسیالیسم در هر جامعه ای است، بدون در نظر گرفتن شرایط اقتصادی-اجتماعی، و پیاده کردن «برابری» مطلق».
رویزیونیسم نیز همواره در پی کنار نهادن پایه ای ترین اصول جامعه شناسی و دانش اقتصاد سیاسی بوده است برای «سازش طبقاتی» و تعدیل «سوسیالیسم» به سود بهره کشان. در این مورد می توان بویژه به دیدگاه حزب سوسیال-دمکرات سوئد و تز رویزیونیستی اینگوار کارلسون (نخست وزیر پیشین) و آن-ماری لیندگرن اشاره نمود، که در کتاب خودشان اظهار داشته اند، که گویا در سوئد به چنان پیشرفتی دست یافته شده است، که دیگر «ارزش افزوده» تولید نمی شود و تاریخ مصرف این مقوله گذشته است! رک بگویم، این نظریه چرندی بیش نیست، که نمایانگر بیسوادی گویندگان و نویسندگانش می باشد-گرچه آنها رهبران حزب سوسیال-دمکرات هم باشند! چرا چرند است؟ زیرا هرگز نمی توان چیزی را تولید نمود، بدون آنکه بر ارزش مواد اولیۀ تشکیل دهندۀ آن چیز بیافزاییم. این را حتی نزد انسانهای کرومانیون و نئاندرتال هم نمی توان پذیرفت، زیرا اگر انسان نئاندرتال تبری سنگی بسازد، با آنکه هیچگونه روابط داد و ستد در آن زمان وجود ندارد، همینکه چوبی را بتراشد و دستۀ تبر را درست کند، و سنگی را بتراشد و خود تبر را بسازد، تبر سنگی را با رشته هایی به دسته ببندد و آنرا آمادۀ کاربرد نماید، این ابزار از ارزش مصرف نوینی برخوردار شده است، که مواد اولیۀ آن پیش از تغییر شکل و جمع شدن در یک جا، از این ارزش مصرف برخوردار نبودند. این «ارزش مصرف» نوینی است، گرچه هنوز داد و ستدی انجام نمی شود. با اینهمه، انسان نئاندرتال با کار خودش به آفرینش «ارزش افزوده» پرداخته است. و اساس بحث مارکس در «کاپیتال» همین است، که «ارزش افزوده» با نیروی کار کارگر فراهم می آید، چه این «ارزش افزوده» برای «مصرف» باشد، چه برای «مبادله». اما آشکار شدن همین «ارزش افزوده» در اقتصاد سیاسی هنگامی ممکن می شود، که فراورده برای مبادله تولید شوند و کالا نامیده شوند، وگرنه اصل «تولید ارزش افزوده» حتی در نزد انسانهای نخستین هم وجود داشت، با آنکه هنوز چیزی به نام «اقتصاد سیاسی» نمی توانست وجود داشته باشد. و این ارزشی است، که نیروی کار به مواد اولیه داده است و در درون ابزاری همانند تبر سنگی (پوستین، پای افزار، نیزه و …) انسان نئاندرتال هم نهفته است، یعنی جزء ارگانیک آن گشته است. هر اندازه هم جامعه پیشرفت پیدا کند، هر اندازه هم ابزارها و فراورده ها از تکنیک بالاتری برخوردار باشند، بازهم همان «ارزش افزوده» خواهی-نخواهی، همزمان با آفریده شدن ابزار، کالا و فراوردۀ نوین، آفریده می شود. و اگر اینگوار کارلسون و آن-ماری لیندگرن بسیار اصرار دارند اثبات کنند، که «در سوئد ارزش افزوده تولید نمی شود»، باید بتوانند اثبات کنند، که در سوئد هیچ چیزی تولید نمی شود، بلکه درخت وُلوُ، درخت اسکانیا، درخت اریکسون و درختهای دیگر در طبیعت سوئد رشد می کنند و خودشان میوه می دهند. تازه اگر هم در جنگل آمازون زندگی کنیم و به جمع آوری میوه و شکار و … بپردازیم، باز هم میوه های گردآوری شده در سبد، آرد تهیه شده از ریشۀ درختان و … دارای فرایندی هستند، که بدون دخالت کار انسان فراهم نمی شود. بنا بر این، میوه، سبزی و نان روی سفرۀ سرخپوستان آمازون هم دارای «ارزش افزوده» می باشند- «ارزش مصرف» فراهم آمده از راه کار. گرچه هیچ کالایی داد و ستد نمی شود.
جنبش سوسیال-دمکراسی شاهد رویزیونیستهایی همچون کُنراد اشمیدت و ادوارد برنشتاین بوده است، که در مبانی فلسفی دچار سردرگمی و کجفهمی بودند، اما جرات نداشتند اینگونه آشکارا علیه این اصل «کاپیتال» مارکس موضعگیری کنند، که اینگوار کارلسون و آن-ماری لیندگرن سوئدی اصل پایه ای اقتصاد سیاسی را رد کرده اند. و شگفتی در این است، که نه تنها سوئدیها، بلکه ایرانیهایی نیز، که عضو حزب سوسیال-دمکرات سوئد هستند و ترجمۀ این کتاب را خوانده اند، پاسخی به این «انحراف تئوریک» نداده اند! اگر رویزیونیستهای دوران گذشته می توانستند «سازش طبقاتی» خودشان را با افزایش رفاه کارگران، گسترش آموزش و پرورش و بهداشت رایگان و … توجیه تئوریک نمایند، هرگز هیچکدامشان پایۀ تئوریک استثمار را در اقتصاد سیاسی، بطور کلی رد نکرده بود. اما اینگوار کارلسون انگار دانشمند نوینی در اقتصاد سیاسی بوده است و کسی جرات نکرده است از او ایراد بگیرد!
فرزین خوشچین
04 ـ 12 ـ 2020