فرزین خوشچین
لنینیسم، مارکسیسم نیست
تروتسکیسم، که جای خود دارد
تراب ثالث و چه باید کرد
آنچه در پايان سدۀ بيستم فروريخت، ديواری از بتن آرمه در برلين بود. اما آن ديوار نمادی از لنينيسم و استالينيسم بود. متاسفانه، ديوار لنینیسم و استالینیسم و تروتسکیسم هنوز در ذهن بسياری از فعالان چپ ما پابرجاست و اينان به هزار ترفند، شبانه روز به ماله کشی و بندکشی آجرهای لرزان این ديوار سرگرمند. تا زمانی، که فعال چپ ما درک نکرده است، که لنينيسم، دنباله و تکميل کنندۀ مارکسيسم نيست، اشتباهات پنجاه سال گذشته در گونه های ظاهراً گوناگون استالینیسم، تروتسکیسم و … تکرار خواهند شد.
نکتۀ مهم و سنگ بنای اشتباهات همۀ چپهای ما-بویژه فعالان سیاسی دوران پیش از بهمن 57- این بوده است، که آغاز مطالعۀ ایشان از «چه باید کرد؟» لنین بوده است و سالهای بسیاری نیز همین جزوۀ لنین تنها منبع مطالعاتی ایشان بوده و تا امروز نیز مهمترین جزوه برای ایشان می باشد. این است، که دنباله روندگان هرکدام از گرایشهای استالینیستی، تروتسکیستی و … برای اثبات مقام اجتهاد خود در باور به لنینیسم، اگر زورشان به دفاع تئوریک از دیدگاه فلسفی و یا اقتصادی لنینیسم نرسد، دست کم به توجیه مواضع مطرح شده در «چه باید کرد؟» لنین می پردازند و در این راه به هر چرندی جامۀ «مارکسیسم» می پوشانند- غافل از آنکه با خواندن «چه باید کرد؟» هیچکس مارکسیست نمی تواند بشود-آنارشیست چرا، اما مارکسیست نه.
یکی از مهمترین نکته ها در اختلاف نظرهای میان گرایشهای گوناگون چپ را می توانیم در شیوۀ پراکنده پژوهی و آغازی نادرست ببینیم. سالهاست، که طرفداران استالین و تروتسکی بر سر و کلۀ یکدیگر می زنند و هرکدامشان خود را نزدیکتر به لنین می داند. سپس هم بحث خروشچوف به میان می آید و مائوئیسم و چگوارا و خط چریکی نیز به بحثها افزوده می شوند و پایان و نتیجه ای از هیچکدام از این بحث و جدلها به دست نمی آید.
برای آنکه لنینیسم را بشناسیم، می بایست از نخستین گامهای لنین در فعالیتهایش آغاز کنیم و هر گامی را در پیوند با پژوهش دربارۀ موضوع آن بررسی کنیم. اما فعالان چپ ما معمولا برای بررسی آثار لنین، یکی از آثار او را برمی دارند و دربارۀ آن بحث می کنند و نکته هایی را بازگو می کنند. این روش، پراکنده پژوهی و گسسته از زنجیره ای است، که زمینه های بوجود آمدن آثار لنین را در نظر نمی گیرد. یکی از اینگونه پراکنده پژوهی ها بحث دربارۀ «چه باید کرد؟» لنین است. بسیاری این اثر لنین را همینگونه جدا از پروسۀ شکلگیریش بررسی کرده و به توجیهش پرداخته اند. یکی از مفسران «چه باید کرد؟» تراب ثالث است، که تلاش کرده است هزار نکتۀ نازکتر از مو را از این جزوۀ لنین بیرون بکشد، اما نکتۀ اصلی و پایه ای سخن لنین را فراموش کرده است بگوید، یا به نظرش نرسیده است، و یا بهتر دانسته است گام به چنین بحثی نگذارد، زیرا برایش جز گرفتاری، چیز دیگری در بر نخواهد داشت. با اینهمه، کوهی از نکته های بسیار مهم و به گفتۀ تراب ثالث، «کلیدی» در همین «چه باید کرد؟» لنین نهفته است، که لنینیستها معمولا بدانها توجه نداشته و نمی توانسته اند آنها را دریابند، زیرا روش پژوهش و آشنایی با لنینیسم را درست فرانگرفته اند. برای نمونه، هنگامیکه لنین از فعالیت مارکسیستهای علنی سخن می گوید، یعنی استرووه، تووگان-بارانوفسکی، و این یعنی همکاری خود لنین با این گرایش در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر»، و …
تراب ثالث در سخنان خودش دربارۀ «چه باید کرد؟» لنین اینگونه می گوید:
1-«مباحث لنین در این کتاب، از مباحث کلیدی دوران ماست».
2-«اگر کسی جوهر این کتاب را قبول نداشته باشد، جزو جرگۀ سوسیالیسم انقلابی نیست و به درد انقلاب سوسیالیستی نمی خورد»!
3-«باید شرایط زمان و مکان را هم در نظر بگیریم»!
تراب ثالث فکر می کند لنین «به درد دوران ما می خورد» و مباحث او در «چه باید کرد» همچنان «مباحث کلیدی دوران ما» به شمار می روند! با اینهمه، خود تراب ثالث تیر خلاص را به هر دو اصل پذیرفته شدۀ خودش در بررسی جزوۀ لنین شلیک کرده است، زیرا می خواهد «شرایط زمان و مکان» را در نظر بگیرد!
اصولا این اشکال ریشه ای همۀ لنینیستهاست، که اولا، می پندارند «لنینیسم، مارکسیسم دوران ماست»، و ثانیا، «لنینیسم مارکسیسم را تکامل داده است»، و ثالثا، «لنینیسم، یعنی شیوۀ درست برپایی حزب طبقۀ کارگر»، آنهم در دوران ما و برای همۀ کشورهای جهان! می بینیم، که نه تنها در برخورد با دیدگاه چریکی مسعود احمدزاده، بلکه در برخورد با دیدگاه تروتسکیستی تراب ثالث، مازیار رازی و … هم با مفهومی بگونۀ «آچار فرانسه» رو به رو هستیم، که در هر زمان و مکانی، در هر شرایطی، به هر پیچی می خورد؛ یکی جار می زند «هم استراتژی، هم تاکتیک»، دیگر فریاد می زند «مباحث دوران ما»!
ادعاهای دیگر را در ادامۀ سخن خودمان بررسی می کنیم، اما در اینجا باید به این تناقض اشاره کنیم: لنینیستها می پندارند لنینیسم دقیقترین و درست ترین شیوه برای روسیۀ آغاز سدۀ بیستم بود، با همۀ ویژگیهای جامعۀ روسیه در آن زمان، و همچنین برای شرایط همۀ کشورهای جهان در زمان ما و تا آخر دنیا مناسب و مطابق می باشد! اما می دانیم، که حتی همۀ آنچه مارکس و انگلس هم گفته و نوشته اند، امروزه برای همۀ کشورهای جهان تطابق و مناسبت ندارد، تا چه رسد به دیدگاهها و رفتارهای لنین، که برای جامعۀ روسیۀ آن دوران هم مناسب نبود.
برای پاسخ به هرکدام از این ادعاها، می بایست آثار لنین را بطور سیستماتیک بررسی کنیم. اما در اینجا سخن ما با محوریت موضوع بحث تراب ثالث-«چه باید کرد؟» لنین- می باشد. در جای مناسب خود به موضوعات مربوط نیز می پردازیم تا دید گسترده تر و روشنتری برای نقد همین اثر لنین را داشته باشیم.
دیدگاه حزبی و صنفی لنین
از آنجا، که «چه باید کرد؟» را لنین در پیوند با پایه گذاری حزب نوشته بود، نگاه لنین به چگونگی برپایی حزب یکی از همان «مباحث کلیدی» است، که تراب ثالث برمی شمارد، و این دربرگیرندۀ همۀ لنینیستها نیز می شود.
امیرپرویز پویان و لنینیسم
پویان در «جلال آل احمد- خشمگین از امپریالیسم و ترسان از انقلاب» نوشته بود: «حزب تودۀ ایران برخلاف سنتهای لنینی، سیاست درهای باز و بی کنترل را در زمینۀ پذیرفتن اعضاء پیش گرفت» (تاکید از من است).
پویان قطعاً از تاریخ فعالیتهای لنین چیز چندانی نمی دانست و نمی توانست سیاست «درهای باز و بی کنترل» حزب توده را دارای ریشه هایی در «سنتهای لنینی» ببیند، که از دوران فعالیت در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» در پتربورگ آغاز شده بود. پویان استثناء نبود، بلکه همۀ رفقای پیوسته به اردوگاه چپ در دوران پیش از فروپاشی شوروی، کمابیش زیر تاثیر تبلیغات حزب کمونیست شوروی قرار داشته و می پنداشتند، که گویا لنین مبتکر«حزب تراز نوین» مارکسیستی بود، در تطابق با دوران امپریالیسم و با سازمانی دارای «خط و مرز» مشخص.
پویان و رفقایش می پنداشتند، که گویا لنین مبتکر ساختار نوین حزبی کاملا مارکسیستی است، با پرنسیپهای «انقلابی» به معنای واقعی کلمه در زمینه های پیروی از آرمانها و تحلیلهای دقیق مارکس و انگلس. با اینهمه نه پویان، نه هیچکدام از رفقایش حتی به فکر نوشتن اساسنامه هم نبودند، تا چه رسد به برنامه ریزی برای برپایی حزب! تروتسکیستهای ما نیز درگیر شناخت از بلشویسم و چگونگی تطبیقش با شرایط ایران می باشند. امروز هم همۀ چپهای ایران می پندارند لنین «سازمانده و مبتکر حزب تراز نوین» بود، که شیوۀ برپایی حزب مارکس و انگلس را پیشرفت داده است! تراب ثالث نیز اینگونه می پندارد.
پویان و همۀ چپهای دیگر می پنداشتند و همچنان می پندارند حزب بلشویک پر بود از کادرهای باسواد تئوریک، اعضای انقلابی و معتقد به مکتب مارکس-انگلس! اما در واقع، وارونۀ چنین چیزی را در روند رویدادهای حزب بلشویکها می بینیم. برای اینکه بهتر بتوانیم این نکته ها را بررسی کنیم، می بایست از دوران فعالیتهای لنین در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» و ترکیب آن سازمان آغاز کنیم و روابط نزدیک لنین را با اعضای فعال آن «اتحادیه» بشناسیم.
حتما دوستان با این جملۀ لنین آشنا هستند، که می گوید: «پیش از آنکه متحد شویم، و برای آنکه متحد شویم، می بایست ابتدا قاطعانه و معین مرزهای خود را مشخص کنیم»(اعلامیۀ برپایی هیات تحریریۀ «ایسکرا»، سال 1900)! با آنکه در این مقاله به اپورتونیسم برنشتاین و استرووه اشاره می کند، جالب است، که لنین همواره و در بسیاری از مهمترین نکته ها هیچگونه خط و مرز مشخصی را رعایت نمی کرد.
فعالیتها در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» در واقع، ملغمه ای بود از گرایشهای گوناگون اکونومیستها، بووندیستها، مارکسیستهای قانونی و برخی از فعالان محفل گاهنامۀ «وخی» مانند بوولگاکوف، بردیایف، مِرِژکوفسکی، باگدانوف و لوناچارسکی، که برخی از آنها در آیندۀ نزدیک به بُلشویسم پیوسته و در دولت شوروی هم به وزارت رسیدند.
می بایست یاداور شویم، که نخستین کنگرۀ ح س د ک ر به ابتکار لنین و شاخۀ پتربورگ «اتحاد مبارزه» در مینسک برگزار شده بود-هرچند خود لنین و چندین تن دیگر بازداشت شده و نتوانستند در کنگره شرکت کنند، اما تصمیمات کنگرۀ نخست (کنگرۀ مینسک) و رهبری کمیتۀ مرکزی مرکب از س.ئی. رادچنکو (اتحاد مبارزه، شاخۀ پتربورگ)، ب.ل. ایدلمان (رابوچایا گازتا) نمایندۀ گرایش اکونومیستی، آ.ئی. کرِمِر (بوند) را پذیرفته بودند و مشکلی با این بازار آشفتۀ اندیشه های گوناگون فلسفی و نگرش بر ساختار حزبی نداشتند. پس بسیار هم طبیعی بود، که به همان ساختار هم بخواهند برای ادامۀ حزب به کنگرۀ دوم فراخوان بدهند. و لنین با همین اندیشه دربارۀ ترکیب حزب «مارکسیستی» به نمایندگان همۀ این گرایشها برای شرکت در کنگرۀ دوم فراخوان داده بود، تا بیایند و آش شله قلمکاری را درست کنند.
کنگرۀ نخست در آپارتمان پ.و. روومیانتسف با شرکت 9 نماینده، که درمیان آنها از «رابوچایا گازتا» و «بوند» نیز بودند، آغاز به کار کرد و شش نشست داشت. در آن گردهمایی تصمیم گرفته شد نام ح س د ک ر را برگزینند. لنین در دسامبر 1895 در زندان طرح فراخوان کنگره و برنامۀ حزب را ریخته بود، اما دستگیریهای گستردۀ فعالان سوسیال-دمکرات در همۀ شهرها اجرای این برنامه را به تعویق انداخته بود. تنها شاخۀ کی یِف ضربه نخورده بود و برای برگزاری کنگره تلاشهای خود را آغاز کرد. در مارس 1897 کنفرانس پیش-کنگره از اعضای شاخۀ کی یِف و پتربورگ برپا شد و تصمیم گرفته شد ارگان سرتاسری «رابوچایا گازتا» را منتشر کنند و همۀ محافل سوسیال-دمکرات را برای برپایی حزبی یگانه فرابخوانند. توجه شود، که شاخۀ اوکرائین بیشتر زیر تاثیر خط اکونومیستی بود. جزوۀ لنین-«وظایف سوسیال-دمکراتهای روس» (1897) پایۀ این بحث گردید. نمایندگان روزنامۀ «رابوچایا میسل» (اندیشۀ کارگری) از پتربورگ و همچنین «اتحاد سوسیال-دمکراتهای روس برون مرز» را به کنگرۀ نخست راه ندادند- این «اتحادیه »به ابتکار گروه پلخانوف در سال 1894 در ژنو برپا گردیده بود. اما «اتحاد سوسیال-دمکراتهای روس برون مرز» بخشی از حزب و نمایندۀ حزب در برون مرز اعلام گردید. مانیفست کنگره بوسیلۀ اعضای کمیتۀ مرکزی نوشته شد و سپس لنین نیز، که در آنزمان در تبعید بود، آنرا تایید نمود. اما نخستین کنگره نه برنامه و نه اساسنامۀ حزب را ننوشته بود.
لنین نه تنها کنگرۀ نخست ح س د ک ر را، که در مینسک برگزار شد، تایید کرده بود، بلکه حتی برای برگزاری کنگرۀ دوم و برپایی واقعی حزب نیز از همان گرایشهای «اتحاد مبارزه» نمایندگانی را به کنگره فراخوانده بود. پلخانوف تا جایی، که آن گرایشها را می شناخت، نمایندگانشان را برای شرکت در کنگره تایید نکرده بود. این نشان می دهد، که لنین چندان هم به «کشیدن خط و مرز» پایبند نبود وهمین نیز نطفۀ اخراج و انشعاب را با خودش به کنگرۀ دوم برده بود. از اینجا دانسته می شود، که گام نخست برپایی حزب مارکسیستی را لنین بلد نبود و نمی توان لنین را «سازمانده و مبتکر نابغۀ برپایی حزب مارکسیستی» به شمار آورد.
بلانکیسم روسی
بر خلاف نظر تراب ثالث و دیگران، نکته های کلیدی جزوۀ «چه باید کرد؟» را باید در اصول ساختار حزب لنینی جستجو کنیم، که پاسخ کوتاه و سرراستش چیزی نیست جز «بلانکیسم روسی». تراب ثالث و دیگر توجیه کنندگان دیدگاه لنین می گویند، که «لنین دیدگاه «انقلابیان حرفه ای» را تنها در همین «چه باید کرد؟» مطرح کرده بود و دیگر هرگز نه آنرا تکرار کرد، و نه در عمل پیاده کرد»! اینکه لنین چنین دیدگاهی را با همین فرمولبندی در جای دیگری تکرار کرده است، یا نه، چندان اهمیتی ندارد. آنچه اهمیت تعیین کننده دارد، این است، که اتفاقاً اتفاقاً، لنین همین دیدگاه بلانکیستی را، حتی بصورت باندیتیسم در همۀ سالهای فعالیتش، پیگیرانه، پیاده کرده بود.
انقلابیان حرفه ای کسانی هستند، که کاری ندارند، جز شرکت در کارهای «انقلابی»- تبلیغ و ترویج، تظاهرات، پخش اعلامیه، سخنرانی و شاید از نوشتن مقاله و ترجمۀ کتاب بتوان درامدی ناچیز به دست آورد. اما اگر شرایط پلیسی اجازۀ اینگونه فعالیتها را نمی دهد، تنها کاری، که برای «انقلابیان حرفه ای» می ماند، ترور، بانکزنی، قاچاق و جنایت برای پول است. این دقیقا همان کارهایی بود، که بلشویکها انجام می دادند، افزون بر همکاری با پلیس مخفی اتریش و آلمان.
اما بگذارید به جمله های بیشتری از همین «چه باید کرد؟» نگاه کنیم:
لنین در « چه باید کرد؟ » ادامه می دهد: « سازمان انقلابیان بیش از هرچیز باید به طور عمده افرادی را در برگیرد، که پیشۀ آنها فعالیت انقلابی باشد. [یعنی کار دیگری نداشته باشند، جز فعالیت انقلابی]. این سازمان حتما نباید چندان گسترده باشد [یعنی شمار اعضایش بهتر است کم باشد]، و تا جایی، که می شود، با پنهانکاری بیشتری فعالیت کند.[یعنی زندگی در خانه های تیمی] … کار ِما این نیست که در گلدانهای توی اتاق گندم سبز کنیم، بلکه با ریشه کن کردن علفهای هرز، زمین را برای رشد و رویاندن آیندۀ بذر گندم پاک می کنیم … ما باید دروگرهایی را آماده نماییم، که هم علفهای هرز امروزی را ریشه کن نمایند و هم گندم فردا را درو کنند. [معنی این جمله ها چیزی نیست، جز تبلیغ ترور] … سوسیال- دموکرات ها باید پیش از هرچیز به فکر برپایی سازمانی از انقلابیان باشند، یعنی سازمانی، که بتواند همۀ مبارزۀ آزادیبخش ِ پرولتاریا را رهبری کند» … «هستۀ کوچک به هم پیوسته ای از کارگران کاملا مصمم، آزموده و آبدیده، که در نواحی عمده دارای افرادی مطمئن و طبق همۀ اصول پنهانکاری کامل بوده و با سازمان انقلابیان مربوط باشد، می تواند با بهره برداری از کمک کاملا گستردۀ توده، بدون داشتن هیچگونه رسمیتی، همۀ وظایفی را، که بر عهدۀ سازمان ِحرفه ای است انجام دهد».
و این دقیقا همان شیوۀ بلانکیستهاست، که انگلس آنرا در سال 1891 در پیشگفتار بر «جنگ داخلی در فرانسه» دربارۀ کمون پاریس بازگو می کند:
«اعضای کمون پاریس عبارت بودند از یک اکثریت بلانکیست، که در کمیته ی مرکزی گارد ملی نیز اکثریت داشتند ، و یک اقلیت یعنی اعضای اتحادیۀ بین المللی کارگران – انترناسیونال اول – که اغلب از هوادارن مکتب سوسیالیسم پرودون بودند. در آن زمان بلانکیست ها در مجموع تنها از نظرِ غریزۀ انقلابی و پرولتری سوسیالیست بودند و تنها شمار اندکی از آنان به برکت وجود ویان، که با سوسیالیسم علمی آلمان آشنا بود، به آگاهی بیشتری در اصول دست یافته بودند، و از این روی است، که می دانیم از نظر اقتصادی در بسیاری کارها، که مطابق درک امروزی ما کمون می باید انجام میداد، غفلت شده بود . … بدیهی است، که از نظر اقتصادی در درجۀ نخست، طرفداران پرودون تاٴثیرگذار بودند، همچنان که بلانکیست ها مسئول رفتارها و بی تحرکی های سیاسی بودند. طنز تاریخ این است، که این بار نیز مانند هر زمان دیگری، که طرفداران متعصب یک فرقه به قدرت می رسند، چه این و چه آن، برعکس آنچه اصول مکتبشان حکم کرده بود، عمل می کردند. پروودون، مبلغ سوسیالیسم دهقانانِ خرد و پیشه وران، از اتحادیۀ کارگران بسیار متنفر بود و می گفت: شر اتحادیه بیش از خیر آن است. به گفتۀ پروودون، تنها در موارد استثنایی وجود صنایع بزرگ و موسسه های عظیم، مانند راه آهن است، که برای اتحادیۀ کارگران لازمند. در سال 1871 در پاریس، که مرکز کارهای هنری دستی بود، صنعتِ بزرگ به اندازه ای زیاد شده بود، که مهم ترین تصویبنامۀ کمون مربوط به سازمان دهی صنعت بزرگ و حتی مانوفاکتور بود. این صنعت بزرگ همان تشکیلاتی است، که بنا به گفتۀ مارکس در کتاب «جنگ داخلی»، سرانجام به کمونیسم، یعنی نقطۀ مقابل مکتب پروودون[سوسیالیسم تولید خرد دهقانی و پیشه وران] می انجامد، و از همین روی باید گفت، که: کمون گورستان مکتب سوسیالیسم پروودونی شد.
وضع بلانکیست ها هم بهتر از این نبود. آنها که در مکتب توطئه تربیت شده بودند و بوسیلۀ انضباط شدیدی که ویژگیِ اینگونه فرقه هاست، با هم ارتباط داشتند و از این نقطه نظر حرکت می کردند، که گروه نسبتا کوچکی از انسان های مصمم و جدی و متشکل قادرند در یک لحظۀ مناسب نه تنها زمام دولت را در دست بگیرند، بلکه با صرف انرژی زیاد و بدون توجه به همۀ مشکلات، می توانند آنقدر آن را حفظ کنند تا تودۀ مردم را به انقلاب بکشانند و آنان را به دور گروه کوچک رهبری سازماندهی نمایند. این کار هم پیش از هر چیز مستلزم شدیدترین تمرکز مستبدانۀ همۀ قدرت در دست حکومت انقلابی جدید خواهد بود»[و لنین هم دقیقا چنین نقشه ای داشت: «وجود هستۀ کوچک به هم پیوسته ای از کارگران کاملا مصمم، آزموده و آبدیده، که در نواحی عمده دارای افرادی مطمئن و طبق همۀ اصول پنهانکاری کامل بوده و با سازمان انقلابیان مربوط باشد …»].
و « بلانکی عمدتا فرد انقلابی سیاسی است و سوسیالیست بودنش به خاطر همبستگی یی است، که با خلق احساس می کند، اما نه دارای تئوری سوسیالیستی است، و نه پیشنهادهای پراکتیکی مشخصی ارائه می دهد، که دربردارندۀ راه حل اجتماعی باشند. او در فعالیت های سیاسی خود عمدتاً «مرد عمل» بود و اعتقاد داشت اقلیت کوچکی، که به خوبی متشکل شده باشد و در لحظۀ مناسب دست به اقدام انقلابی بزند، می تواند با چند موفقیت اولیه، توده های خلق را به دنبال خود بکشد و انقلاب پیروزمندی به وجود بیاورد. از آنجا، که بلانکی هر انقلابی را همچون اقدام یک اقلیت کوچک انقلابی تلقی می کند، بدیهی است، که خواه ناخواه، پس از پیروزی، دیکتاتوری آن اقلیت کوچک نتیجۀ آن خواهد بود. دیکتاتوری یی، که اگر خوب دقت کنیم دیکتاتوری طبقۀ انقلابی، یعنی پرولتاریا نبوده، بلکه دیکتاتوری همان افراد اندکی است، که دست به این اقدام زده اند، و خودشان نیز به نوبۀ خود، پیشتر تحت دیکتاتوری یک یا چند تن انگشت شمار متشکل شده اند». ( همان)
اکنون این را با دیدگاه لنین مقایسه کنیم.
و شگفتی در این است، که لنین برای اثبات دیدگاه «انقلابیان حرفه ای»، حزب سوسیال دموکرات آلمان را «رهبری ده خردمند» بر « توده ها» توصیف نموده و می گوید: « فکر سیاسی آلمان ها اکنون به اندازۀ بسنده ای تکامل یافته و اندوختۀ بسنده ای از آزمایش سیاسی دارند تا به این موضوع پی ببرند، که در جامعۀ کنونی برای هیچ طبقه ای اگر ده نفر پیشوای با قریحه و استعداد – اشخاص با قریحه و استعداد هم صد تا صد تا به دنیا نمی آیند –، کارآزموده، از لحاظ حرفۀ خود آماده، در مکتب طولانی آموزش یافته و با یکدیگر هماهنگ نداشته باشد، مبارزۀ پایدار ممکن نخواهد بود».
و جالب است، که این ایدۀ «رهبری ده تنه» را لنین از «موعظۀ انقلابی» نیچایف برگرفته بود:
از نامۀ باکوونين به دوستش تالانديه پيداست، که او در همۀ موارد با نیچايف موافق نبود: « نیچايف کم کم به اين باور رسيد، که برای برپا ساختن سازمانی جدی و ويران نشدنی، بايد اساس را بر سياست ماکياولی گذاشته و بطور کامل، سيستم ايزوئيت ها را جذب کرد:- برای تن، تعدی و برای روح، دروغ. براستی اعتماد متقابل، همدردی جدی و سختگيرانه، فقط بين ده تن وجود دارند، که تقدس درونی جامعه را می سازند».
البته لنین از این «سیستم ایزوئیتی» تنها دروغ را پذیرفته و پیگیرانه علیه مخالفان خودش به کار می برد، اما ریاضت جسمی را قبول نداشت. دربارۀ دروغهای شاخدار لنین علیه مخالفانش گفتار ویژه ای خواهیم داشت.
لنین می گوید:«برای اداره کردن جنبش توده ای (توسط خردمندان) به کسانی نیازمندیم، که بویژه فعالیت سوسیال- دموکراتیک را کاملا پیشۀ خود قرار داده باشند و نیز، چنین کسانی باید با شکیبایی و سرسختی، خود را انقلابیان حرفه ای بار بیاورند . … سازمانی از انقلابیان حرفه ای بما بدهید، ما روسیه را واژگون می کنیم. اینگونه سازمان مستحکم انقلابی از نظر شکل خود درهر کشور استبدادی می تواند سازمان توطئه گرهم نامیده شود» («چه باید کرد» ترجمه از روسی، تاکید از من).
البته برای برپایی چنین سازمان توطئه گری به اعضایی نیازمندیم، که حرف شنو باشند و فکر هم نکنند، وگرنه، تصفیه های درون سازمانی هم خواهیم داشت:
« یگانه اصل جدی سازمانی برای کارکنان جنبش ما باید عبارت باشد از پنهان کاری بسیار شدید، گزینش بسیار دقیق اعضا، و آماده نمودن انقلابیان حرفه ای . … البته آنها وقت این را ندارند که به فورمهای بازیچه ای به نام دموکراتیسم بیاندیشند [بله، “بازیچه ای به نام دمکراتیسم”! و دقیقا از همین روی بود، که لنین فضای باز سیاسی دوران استولیپین و شرکت در انتخابات دوما را تحریم کرده بود.]، اما حس مسئولیت در آنها بسیار شدید است [یعنی حس دیکتاتوری] و ضمنا از روی تجربه دریافته اند، که سازمان انقلابیان حقیقی برای این که گریبان خود را از دست عضوی ناشایست رها کند از هیچگونه وسیله ای روی گردان نخواهد بود.[این یعنی ترور اعضای سازمان زیرزمینی، که با دیکتاتوری رهبران سازمان ناسازگارند. این را سرگئی نیچایف در عمل برای ترور ایوانوف پیاده کرده بود.] وانگهی، در کشورِ ما افکار عمومی مربوط به محیط انقلابی روسی – و بین المللی – وجود دارد، که به اندازۀ کافی پیشرفت نموده و دارای تاریخ طولانی خودش می باشد و هرگونه انحراف از وظیفۀ رفاقت را با قساوت بی امانی مجازات می نماید» (لنین، «چه باید کرد؟»).
و این دقیقا تکرار همان مقراراتی است، که سرگئی نیچایف در «موعظۀ انقلابی» نوشته بود: «10- هر رفيقی بايد چند انقلابی دست دوم و دست سوم-يعنی کسانی که بطور مطلق وقف نشده اند- را زير دست خودش داشته باشد. او بايد به آنها همچون سرمايۀ کلی انقلابی، که در اختيار وی قرار گرفته است، نگاه کند. او بايد صرفه جويانه سهم خودش را خرج کند و بکوشد هميشه بيشترين سود را از آن بدست بياورد…
11- هنگامی، که رفيقی به مصيبتی دچار می شود، فرد انقلابی بايد درک کند، که پاسخ به پرسش نجات دادن يا ندادن وی، نه از هيچگونه ديدگاه احساسات شخصی، بلکه فقط از منافع امر انقلاب بايد باشد. بنا بر اين، او بايد آن سودمندی را، که بوسيلۀ آن رفيق بدست می آيد، از يکسو و تلف کردن نيروهای انقلابی برای رهايی وی را، از سوی ديگر سبک و سنگين کند و بايد همينگونه تصميم بگيرد».
در 1873 انترناسيونال اول، مارکس و انگلس و … بسختی از روش نیچايف انتقاد کردند، اما لنین همواره جزوۀ نیچایف را می خواند و بدان عمل می کرد.
بلشویسم و منشویسم
آنچه تراب ثالث و همۀ چپهای ما نمی دانند
و اما روش لنین برای برپایی حزب بلانکیستی در پوشش جارهای مارکسیستی، کار را به جایی رساند، که لنین هرگز در هیچکدام از سازمانهای حزبی در «اکثریت» نبود، حتی در درون خود حزب بلشویک در مقطع دوران پس از انقلاب فوریه تا کودتای اکتبر، هرگز لنین در اکثریت نبود و بنا بر این «بلشویک» نبود. بلشویک اصلی همان مارتوف بود، و منشویک واقعی خود لنین.
از «ایسکرا» آغاز کنیم: لنین از دوران پیش از کنگرۀ دوم و از دوران «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» با مارتوف در کمیتۀ مرکزی بود و روی این دوستی و همکاری پیشین حساب می کرد. پاترسوف نیز از همان دوران در این سازمان در کنار لنین بود.
ایننا گِرموگنِونا سمیدُویچ-لِمان زادۀ سال 1870 در توولا نخستین منشی هیات تحریریۀ «ایسکرا» بود. او در اوت 1897 در پیوند با «اتحاد مبارزه» (گروه مارکسیستی یوری مارتوف، آلکساندر پاترسوف، فیودور گوورویچ-دان، میخائیل لِمان و …) به سیبری تبعید شد.
میخائیل لمان، فئودور گوورویچ، پاترسوف نیز به همان تبعیدگاه فرستاده شدند. ایننا سمیدُویچ از این تبعیدگاه فرار کرد و در پایان سال 1899 خودش را به سوئیس رسانده و به همکاری با گروه «آزادی کار» (گروه پلخانوف) پرداخت و سپس در اکتبر 1900 به مونیخ رفت و منشی هیات تحریریۀ «ایسکرا» شد.
در آوریل 1901 کرووپسکایا منشی شد و جای او را گرفت. اما دیری نپایید، که کروپسکایا از پست منشی گری کنار گذارده شد، زیرا نمی توانست کارها را بخوبی انجام دهد. لنین هم «چه باید کرد؟» خودش را نوشت و یاران قدیمی او، مارتوف و پاترسوف منتقدانش گشتند و به نقدهای پلخانوف و آکسلرود و زاسوولیچ پیوستند و عملا لنین تنها ماند و از هیات تحریریۀ «ایسکرا» بیرون رفت. اما هنگام بیرون رفتن، یادش نرفت نام روزنامۀ «ایسکرا» را هم با خودش ببرد و «ایسکرای لنینی» را منتشر کند، دقیقا مانند همۀ انشعابهای سازمانهای چپ خودمان، که همه همان روزنامۀ «کار» را منتشر می کنند، همه خودشان را «چریک فدایی» می نامند، آنهم چه چریکی! همه حکمتیستهای ناب هستند، همه همان خط مشی را دنبال می کنند و به خودشان حق می دهند نام و ارگان سازمان و حزب را از آن خود بدانند!
من در مقاله هایم-«دیدگاههای حزبی و صنفی» در این باره بسیار نوشته ام، اما اشاره هایی بدانها می کنم و همچنین نکته های دیگر را نیز در اینجا می نویسم.
پویان می گوید: «پیش از تاسیس حکومت دمکرات آذربایجان، جماعتی از روشنفکران گنده دماغ، که کمترین رابطه را با کادرهای کارگری حزب داشتند، وازدگی خود را از مشی استالین، که تکیه بر اصل دیکتاتوری پرولتاریا روح آن بود، هنوز زیر نقاب دفاع از «استقلال رهبری حزب» می پوشانیدند، گرد هم آمدند و نهال انشعاب را کاشتند … گلۀ روشنفکرانی، که پیشاپیش خود بزرگی همچون خلیل ملکی را داشتند، از در «راست» خارج شدند و بیدرنگ پس از خروج، علم و کتل رویزیونیسم را آشکارا برافراشتند … آنچه آماج تیرهای زهرآگین و تسلیم طلبانۀ نیروی سوم بود، مارکسیسم-لنینیسم بود، نه حزب توده … هیچیک از انشعابهایی، که در آن رخ داده به قصد بازگشت به اصول مارکسیستی-لنینیستی صورت نگرفته است … ضد استالینیسم، نفی دیکتاتوری پرولتاریا، تایید یک سوسیالیسم نیمبند، که استثمار طبقاتی را تعدیل می کند و مدافع لیبرالیسم است … آل احمد در حفظ میراثهای فکری نیروی سوم، تا لحظۀ مرگ همچون فرزند خلف خلیل ملکی کوشا بود».
پویان «مشی استالین» را برابر با «دیکتاتوری پرولتاریا» و در راستای «مارکسیسم-لنینیسم» ارزیابی کرده است. روشن است، که نه «مشی استالین» را می توان «دیکتاتوری پرولتاریا» به شمار آورد، نه «لنینیسم» را ادامه و یا «تکمیل کنندۀ مارکسیسم» دانست و نه انشعاب خلیل ملکی را «رویزیونیسم» به شمار آورد. بدبختانه اختلاف خلیل ملکی با حزب توده، اختلافی «سیاسی» بود، نه «ایدئولوژیک». خلیل ملکی هرگز تا آن اندازه به ژرفای تئوری دسترسی نداشت، که بتواند «لنینیسم» را نقد کند، یا بلشویسم را بشناسد و «مشی استالین» را مخالف آن ارزیابی کند-گرچه چنین تخالفی وجود نداشت، بلکه هم استالین، هم تروتسکی از پیروان لنین بودند و تلاش داشتند یکدیگر را «منحرف از مشی لنین» بشناسانند. با اینهمه، نزد لنینیستها، یکی از مهمترین آرگومنتها این بوده است، که مخالفان خودشان را «ضدلنینیست» و بنا بر این، غیرمارکسیست بشناسانند. چنین مقایسه ای را نه تنها از خلیل ملکی، بلکه از پارسانژاد، سقایی، لاشایی و دیگر بنیانگذاران «توفان» نیز نمی بینیم.
اینهم در پاسخ به گرایش تروتسکیستی تراب ثالث، لنین می گوید: «رفيق تروتسکی کاملا در مورد ایدۀ اصلی متن کتاب «چه باید کرد» دچار سوء تفاهم شده است. هنگامیکه در این باره، که حزب نباید سازمانی توطئه گر باشد (مانند بسياری دیگر نیز، که چنين مخالفتی را ابراز کرده اند)، او فراموش می کند، که من در کتابم شماری از انواع گوناگون سازمانها را بر شمرده ام. از پنهانترین و انحصاریترین، تا سازمانهای گل و گشاد و نسبتا گسترده».
می بینید؟ این تنها ما نیستیم، که ایدۀ مرکزی «چه باید کرد» لنین را برپایی سازمانی بلانکیستی می دانیم. این تنها مارتوف، پاترسوف، پلخانوف، آکسلرود، زاسوولیچ و دیگران نبودند، که اینگونه دریافته بودند، بلکه همین تروتسکی آقای تراب ثالث و مازیار رازی هم چنین برداشتی را از کتاب لنین داشت.
روشن است، که لنین در اینجا مغلطه می کند، زیرا در «چه باید کرد؟» رک و پوستکنده گفته است: «سازمانی از انقلابیان حرفه ای بما بدهید، ما روسیه را زیر و رو خواهیم کرد». در تفسیر بلانکیسم این جمله هیچکس دچار سوء تفاهم نشده بود؛ نه مارتوف، نه پاترسوف، نه آکسلرود، نه زاسوولیچ و نه پلخانوف، و نه حتی تروتسکی، که خودش دقیقا بشیوۀ بلانکیستی در اکتبر 1917 کودتای دولتی را علیه دولت ائتلافی کرنسکی رهبری کرد. این نمود روشنی از بلانکیسم روسی بود. معنی «انقلابیان حرفه ای» این است، که کسانی در سازمانی جمع شوند، که هیچ کار دیگری جز فعالیتهای سازمانی و حزبی نداشته باشند. اینگونه کسان برای تامین هزینه های زندگی مجبور خواهند بود بروند بانک بزنند، و حتی مانند چریکهای آمریکای لاتین به تولید و پخش کوکائین سرگرم شوند.
تراب ثالث می گوید:
4-«حتی ممکن است از نظر تئوریک اشکال داشته باشد.- مثلا جزوۀ خود لنین، جزوۀ جوان 30 و خرده ای ساله است، هنوز چنان تجربه ای ندارد».
لنینیستها هرچیزی را توجیه می کنند: اگر در اینگونه پرسشها لنین لنگ می زند، او را «جوان» و «بی تجربه» می نامند. اما همین لنینیستها به جزوه هایی مانند «رشد سرمایه داری در روسیه» و یا «دوستان خلق کیستند و چگونه علیه سوسیال-دمکراتها می ستیزند» و …، که لنین بسیار جوانتر نوشته بود، همچون سندی بی چون و چرا برای اثبات «نبوغ» لنین برخورد می کنند، اشتباهات او را به «جوان بودن» او ربط نمی دهند، و یا نمی توانند «اشتباهات» و ضعف تئوری و روش لنین را در «رشد سرمایه داری در روسیه»، «دوستان خلق کیستند …» و … ببینند. بویژه در همین دو اثر لنین-«دوستان خلق» و «رشد سرمایه داری»- بروشنی می بینیم، که لنین جنبش «نارودنیکها» را نمی شناسد و از تاریخ روسیه نیز چندان آگاهی درستی ندارد.
5-تراب ثالث می گوید: «نکتۀ کلیدی بحث این کتاب «آگاهی» است. دید خود لنین در این کتاب هنوز دید «پلخانوفی» بود، که من اسمش را می گذارم، که مارکس اسمش را می گذارد «ماتریالیستهای قبل از من»- ماتریالیسم مکانیکی، که آگاهی را بصورت انعکاس ماده می بیند و نقش فعال ذهن را در نظر نمی گیرد. و این دید پلخانوفی است، که لنین در این جزوه آنرا تکرار کرده است».
داوید ریزانوف در پیشگفتار بر آثار فلسفی پلخانوف می گوید: «آنچه را در پیشگفتار گفته ام، تکرار می کنم:«خواننده ای را، که نیاز به کمک دارد، به هیچ روی نمی توان وادار به گشت و گذار در آثاری بیست و شش جلدی نمود». و دقیقا همینگونه نیز با هیچ توضیحاتی ناآگاهی برخی منتقدان بیسواد-دقیقا از همین روی، «دانشمند»-را نمی توان درمان نمود، که توانایی «دویدن» در چنین مجموعۀ آثاری را در چند ساعت داشته و با همین «سرعت» نیز «وارث» تفسیری نه کمتر «دانشمندانه» می باشند».
البته، مسلم است، که تراب ثالث به زبان روسی آشنایی ندارد و از همین روی نیز، حتی نمی تواند گامهای کوچکی در این گشت و گذار فلسفی بردارد. اما، به جای خواندن همۀ مجموعه آثار فلسفی پلخانوف، من به تراب ثالث پیشنهاد می کنم چند تا از آثار فلسفی پلخانوف را، که من ترجمه کرده ام، بخواند، سپس اظهار نظر کند، که آیا پلخانوف در نقد خودش از استرووه، برنشتاین، کنراد اشمیدت، پانه کووک، کائوتسکی، بردیایف، لوناچارسکی، چرنیشفسکی، بلینسکی و … آیا از دیالکتیک دفاع می کند، یا دیدگاه «مکانیکی» را تبلیغ می کند.
تناقض تراب ثالث
تناقضی، که تراب ثالث متوجۀ آن نیست، این است، که 1) لنین 32 ساله را در سال 1902 «جوان ناپخته و زیر تاثیر دیدگاه مکانیکی کائوتسکی و پلخانوف» معرفی می کند، تا مثلا از نکته ای، که در «چه باید کرد؟» پیدا کرده است، لنین را نجات بدهد!
دربارۀ دیدگاه کائوتسکی باید بحث ویژه ای داشته باشیم، اما کوتاه بگویم، که پلخانوف در این دوران مواضع فلسفی کنراد اشمیدت، برنشتاین و کائوتسکی را نقد کرده بود. به هنگام خودش می توانیم نگاهی به اینگونه مقالات پلخانوف بیاندازیم. بنا بر این، پلخانوف را نمی توان پاسخگوی دیدگاههای لنین به شمار آورد، کما اینکه لنین تا سالهای پایانی عمرش نیز هنوز مطالعات دقیقی در فلسفه، اقتصاد سیاسی و … نداشت. این را با سند و مدرک نشان خواهیم داد.
اما 2) همانگونه، که گفتیم، تراب ثالث نیز مانند همۀ لنینیستهای دیگر، لنین را نه در سال 1902، بلکه در سالهای 90 سدۀ نوزدهم دارای دیدگاه بسیار پخته و روشنی به شمار می آورد و متوجه اشکال بسیار مهم آثاری همچون «رشد سرمایه داری در روسیه»، «دوستان خلق کیستند و چگونه با سوسیال-دمکراتها می ستیزند؟» نیست. به این نکته ها خواهیم پرداخت.
و اما، و اما 3) لنین نه تنها در 1902 «زیر نفوذ دیدگاه پلخانوف» بود، بلکه در سال 1912 به جوانان گرونده به جنبش سفارش کرده بود: «(به نظرم می رسد بجاست در پرانتز برای اعضای جوان حزب یادآور شوم، که نمی توان کمونیست آگاه و واقعی شد، بدون آنکه مطالعه کنیم-دقیقا مطالعه کنیم- همۀ آنچه را بوسیلۀ پلخانوف در فلسفه نوشته شده است، زیرا این در همۀ ادبیات بین الملل مارکسیسم بهترین است)»-ج 22 مجموعه آثار لنین.
می بینیم لنین در سالهای پایانی زندگی خودش همچنان زیر تاثیر دیدگاه فلسفی پلخانوف بود و خودش هرگز فلسفه نیاموخته بود.
پرسش مهم این است، که تراب ثالث و دیگر لنینیستها آیا به پیشنهاد لنین عمل کرده اند؟ چند تا از آثار فلسفی پلخانوف را، که «در همۀ ادبیات بین الملل مارکسیسم بهترین هستند» خوانده اند؟
من به تراب ثالث پیشنهاد می کنم ترجمۀ من از مقالۀ ارزشمند پلخانوف را، به مناسبت شستمین سالگرد درگذشت هگل، عمیقا مطالعه کند و بفهمد- این مقاله را در فیسبوک خودم گذارده ام و چندین بار است، که باز نشر کرده ام. بسیار مایلم ببینم آقای تراب ثالث چه چیز مکانیکی را در این مقالۀ پلخانوف، که به مناسبت شستمین سالگرد درگذشت هگل نوشته است، پیدا می کند. پلخانوف از جمله می گوید: «ماتریالیسم دیالکتیک امروزی بطور غیرقابل مقایسه ای بهتر از ایدآلیسم این حقیقت را آشکار کرده است، که مردم ناآگاهانه تاریخ را می سازند: از نقطه نظر ماتریالیسم دیالکتیک حرکت تاریخی در تحلیل نهایی نه بوسیلۀ ارادۀ انسانی، بلکه بوسیلۀ تکامل نیروهای مادی تولیدی تعیین می گردد. ماتریالیسم حتی میداند کی«جغد مینروا» آغاز به پرواز می کند، اما در پرواز این پرنده، همانند موارد بسیار دیگری، ماتریالیسم هیچ چیز اسرارآمیزی را نمی بیند. ماتریالیسم توانسته است پیوند میان آزادی و ناگزیری را، که بوسیلۀ ایدآلیسم کشف شده بود، در تاریخ به کار ببرد. مردم تاریخ خودشان را ناآگاهانه ساختند و می بایست می ساختند، تا زمانی، که هنوز نیروهای جنبانندۀ تکامل تاریخی در پشت سر ایشان و موازی با آگاهی ایشان عمل می کردند. از آنجا، که این نیروها کشف شده اند، از آنجا، که قوانین عمل آنها شناخته شده اند، مردم توانایی در دست گرفتن آنها و آنها را به فرمان خرد خود درآوردن را خواهند داشت. خدمت مارکس دقیقا در این است، که او این نیروها را کشف نموده و کارکردشان را زیر مطالعۀ دقیق دانشورانه قرار داد. ماتریالیسم دیالکتیک امروزی، که از دید فیلیسترها [کوته نظران]، می بایست آدم را به دستگاه اتومات [روبات] تبدیل کند، در واقع برای نخستین بار در تاریخ راه را بسوی فرمانروایی آزادی و فعالیت آگاهانه می گشاید. اما وارد شدن به این فرمانروایی تنها از راه مطالعۀ ریشه ای فعالیت کنونی اجتماعی امکانپذیر می باشد. فیلیسترها به این آگاه هستند، و یا دست کم، این را پیشاپیش حس می کنند. دقیقا از همین روی، توضیح ماتریالیستی تاریخ اینهمه سردرگمی و اینهمه نومیدی را برای ایشان باعث می گردد. و از همین روی نیز، هیچکدام از فیلیسترها نمی تواند و نمی خواهد تئوری مارکسی را در کلیتش بفهمد و یاد بگیرد. هگل به پرولتاریا همچون به توده نگاه می کرد. برای مارکس و برای مارکسیستها، پرولتاریا همانا نیروی سترگی است دربر دارندۀ آینده. تنها پرولتاریا شایستۀ فراگیری آموزۀ مارکس می باشد (دربارۀ استثنائات سخنی نمی گوییم)، و ما می بینیم چگونه پرولتاریا در واقع هرچه بیشتر به محتوای آن [آموزه] رخنه می کند» (ترجمۀ من از روسی).
سپس در همانجا پلخانوف با گفتاورد از «کاپیتال» ادامه می دهد: «کارل مارکس کاملا حق داشت دربارۀ خودش بگوید، که روشش نمایانگر کامل تضاد با روش هگل می باشد. «برای هگل پروسۀ منطقی، که نزد وی زیر فرنام ایده، به سوبژۀ مستقلی تبدیل می شود، همانا «دمیئورگ» [آفریننده-خدای یونانی آفرینندۀ آسمانها] واقعیتی می باشد، که پدیداری بیرونی آنرا می سازد. اما برای من اتفاقا برعکس است: ایدآل همانا چیزی ماتریالیستی منتقل شده و پرداخت شده در کلۀ آدم می باشد».
تکرار می کنم: « ماتریالیسم دیالکتیک امروزی، که از دید فیلیسترها [کوته نظران]، می بایست آدم را به دستگاه اتومات [روبات] تبدیل کند، در واقع برای نخستین بار در تاریخ راه را بسوی فرمانروایی آزادی و فعالیت آگاهانه می گشاید. اما وارد شدن به این فرمانروایی تنها از راه مطالعۀ ریشه ای فعالیت کنونی اجتماعی امکانپذیر می باشد».
آقای تراب ثالث، آیا این «دیدگاه مکانیکی» می باشد؟
مثال دیگری می زنم. پلخانوف در «آنارشیسم و سوسیالیسم» (ترجمۀ من از روسی)، دقیقا شیوۀ نگرش و اندیشۀ مارکسیستی را در برابر همان دیدگاه «مکانیکی» آنارشیستها بازگو می کند. خوب بخوانید: «2. ديدگاه سوسياليسم دانشورانه
فيلسوفان بزرگ ايدآليست آلمانی، شلينگ و هگل، بخوبی کمبود نقطه نظر «طبيعت انسانی» را می فهميدند. هگل در «فلسفۀ تاريخ» خود به اندازۀ کافی آن اتوپيستهای بورژوايی را به ريشخند می گيرد، که به فانتازی و هذيان دربارۀ ساختار اجتماعی «کامل» می پردازند. ايدآليسم آلمانی تاريخ را همچون روند قانونمند سختگيرانه ای بررسی می کند و فنر جنبش تاريخ را بيرون از «طبيعت انسانی» می جويد.
اين گام بزرگی به پيش در راه دستيابی به واقعيت بود. اما ايدآليستها اين فنر را «ايدۀ مطلق»، در «روح جهانی» می ديدند. اما از آنجا، که ايدۀ مطلق آنها چيزی غير از انتزاع روند انديشۀ ما نبود، معلوم شد، که در واقع آنها دوباره دوست قديمی فيلسوفان ماترياليست، طبيعت انسانی، را به مباحث وارد کردند، اما چنان پرده پوشی شده، که شايستۀ جامعۀ والا و سختگير انديشمندان آلمانی بود. طبيعت را از در بيرون کنی، از پنجره وارد می شود. بدون در نظر گرفتن همۀ خدماتی، که ايدآليستهای آلمانی به دانش جامعه شناسی کردند، مشکل سترگ و اساسی آن همانند دوران ماترياليستهای فرانسوی کمتر حل شده باقی ماند. آن نيروی رمزآلودی، که تاريخ بشريت را به جنبش وامی دارد کجاست و در چيست؟ دربارۀ اين هيچ چيز نمی دانستند. در اين حيطه چندين بررسی کمابيش درست، کم يا بيش ژرف انجام گرفتند. در بينشان چندين بررسی بسيار درست و بسيار ژرف بودند، اما همۀ اينها بررسی هايی تکه تکه، بدون پيوند با يکديگر بودند. اگر دانش اجتماعی سرانجام از اين کوچۀ بن بست رها شد، مديون کارل مارکس است.
از نظر مارکس، روابط حقوقی، همانند اشکال دولتی، نمی توانند نه خودبخود، نه بعنوان فراوردۀ به اصطلاح پيشرفت همگانی روح بشريت توضيح داده شوند. آنها ريشه در آن شرايط مادی زندگی دارند، که مجموعۀ آنها را هگل به پيروی از انگليسی ها و فرانسوی های سدۀ هژدهم، در اصطلاح کلی «جامعۀ مدنی» متحد کرد. اين تقريبا همان است، که گيزو می انگاشت، هنگامی، که او در پژوهشهای تاريخی خود می گفت، که ساختارهای سياسی ريشه در «روابط مالکانه» دارند. اما همزمان، همانگونه که برای گيزو اين «روابط مالکانه» همچون رازی ماندند، که او بيهوده می کوشيد آنرا به ياری انديشيدن دربارۀ «طبيعت انسانی» کشف کند، برای مارکس اين «شرايط» هيچ چيز رمزآلودی در خود ندارند. آنها بوسيلۀ موقعيت نيروهای توليدی مشخص می شوند، که هر جامعۀ مشخصی آنها را تنظيم می کند: «آناتومی جامعۀ بورژوازی را می بايد در اقتصاد سياسی جستجو کرد». فرموله کردن جهانبينی تاريخی مارکس را به خود او وامی گذاريم:
«مردم در توليد اجتماعی فراورده های لازم برای زندگيشان، وارد روابط مشخص ناگزير خارج از ارادۀ خود- در روابط توليدی مطابق با سطح مشخص پيشرفت نيروهای مادی توليديشان- می شوند. مجموعۀ اين روابط توليدی، ساختار اقتصادی جامعه را پديد می آورد، آن پايۀ واقعی، که رويش روبنای حقوقی و سياسی گذارده می شود و اشکال مشخص آگاهی های اجتماعی در تطابق با آن قرار می گيرند. شيوۀ توليد ابزار مادی هستی شرايط روند اجتماعی، سياسی و بطور کلی روانی را فراهم می آورد. انديشۀ مردم شکل نحوۀ زندگيشان را تعيين نمی کند، بلکه برعکس، نحوۀ زندگی اجتماعی آنها شکل انديشه شان را تعيين می کند.
نيروهای مادی توليدی جامعه در مرحلۀ معينی از پيشرفت خود با روابط موجود توليدی، يا با خدمتگذاران آن، که تنها بوسيلۀ عبارت حقوقی روابط مالکيت به آن خدمت می کنند، که در بطن آنها اين نيروهای توليدی رشد يافته اند، وارد تضاد می شوند. از اشکال رشد نيروهای توليدی، اين روابط تبديل به پابندشان می شوند. آنگاه دوران انقلاب اجتماعی فرامی رسد».
تراب ثالث و تروتسکیستها و لنینیستها باید توجه داشته باشند، که لنین نه در سال 1902، بلکه در سال 1912 مطالعه و یادگیری آثار فلسفی پلخانوف را برای کسانی، که می خواهند مارکسیستهای آگاهی باشند، لازم می داند و می گوید :«نه تنها بخوانند، بلکه یاد بگیرند»، مانند شاگردی، که به آموزشگاه می رود و از استاد درس می گیرد. در اینصورت، آیا لنین در سال 1912 و سالهای پس از آن هرگز توانسته بود به این نکتۀ مهم پی ببرد، که تراب ثالث پی برده است؟ نه. بنا بر این، تراب ثالث باید به این نتیجه گیری برسد، که لنین اصولا فرق میان «ماتریالیسم مکانیکی پلخانوف» و «ماتریالیسم مارکس» را درک نمی کرد و از همین روی پنداشته بود آثار فلسفی پلخانوف برای مطالعه و آموزش خوب است! سپس هم لنین در سال 1915 به فکر مطالعۀ «کاپیتال» افتاده بود و گفته بود، که برای فهمیدن «کاپیتال» باید ابتدا هگل را بشناسد. اما وقتی آغاز به خواندن هگل کرد، حاشیه ها و زیرنویسهایی بر اصول دیالکتیک نوشت مانند «چرند» و ….
شگفتی در این است، که کسی مانند تراب ثالث، با اینهمه «نکته سنجی»، چگونه می تواند پیرو لنین باشد! و اصولا کسی مانند تراب ثالث چگونه می تواند تروتسکیست باشد؟!!! روشن است، که تراب ثالث به ادبیات روسی و مسائل آن دوران دسترسی ندارد و نمی تواند دریابد، فرق میان استالین و تروتسکی، مانند فرق میان خمینی و مسعود رجوی بود.
من به تراب ثالث پیشنهاد می کنم برای نمونه، به این نکته، که از «اختلاف نظرهای ما»، اثر پلخانوف ترجمه کرده ام، توجه کند و بگوید چه چیز مکانیکی یی در این دیدگاه یافت می شود: « بورژوازی بیحرکتی تنبلانه ای را افشا کرده است، که تکمیل کنندۀ طبیعی تجسم خشن قرون وسطایی نیروهای تحسین کنندۀ ارتجاعیون تا کنون بوده است. تنها بورژوازی نشان داده است چه ثمراتی را فعالیت انسانی می تواند به بار بیاورد. شگفتیهای هنر بورژوازی اساساً از اهرام مصر، کانالهای آب روم و کلیساهای سبک گوتیک متفاوت هستند، پیروزیهای آن هیچ چیز مشترکی با کوچهای مردمان و جنگهای صلیبی ندارند. بورژوازی نمی تواند وجود داشته باشد بدون ایجاد دگرگونیهای همواره در ابزار تولید و در سازمان آن، همچنین در نتیجه، در همۀ روابط اجتماعی. برعکس، نگهداری شیوه های تولید کهنه، نخستین شرط وجود همۀ طبقات صنعتی پیش از آن بود. دگرگونیهای همواره در تولید، تکان بیدرنگ در همۀ روابط اجتماعی، جنبش همواره و عدم قطعیت دائمی، دوران بورژوایی را از همۀ دورانهای پیشین متفاوت می کنند. همۀ پیوندهای استوار و سنگواره شده، با دیدگاهها و پنداشتهای از قدیم پایه گرفتۀ مطابق با آنها ویران می شوند، همۀ چیزهای دوباره شکل گرفته کهنه به نظر می رسند، پیش از آنکه فرصت کنند سنگواره بشوند…». متاسفانه شاید تراب ثالث و دیگر رفقا نتوانند این اثر پلخانوف را به زبان دیگری بخوانند. تقریباً همۀ این کتاب پلخانوف را ترجمه کرده ام و شاید بتوانم این را در اختیار جنبش چپ بگذارم. اما هنوز می توان به این گفتاورد بسنده نمود.
ادامه دارد