فرزین خوشچین
لنینیسم،مارکسیسم نیست
1
نقدی بر ترجمۀ آقای شیری از مقالۀ «لنینیسم چیست؟» بمناسبت نودمین سال انتشار «درباره اصول لنینیسم»، اثر استالین
این ترجمه را در این آدرس می توان یافت:
سرسخن
کاوشها، تحلیلها و تفسیرهای بیشماری از چپ و راست برای پاسخ به چرایی فروپاشی دژ توتالیتاریستی بلوک شرق انجام شده و همچنان در حال انجام شدن می باشند. در این میان، حزب کمونیست روسیه، که خود را «کانون تئوری ناب میم-لام» می دانست و می داند، ادعا می کند، که سرچشمۀ همۀ بدبختی ها، همانا کنار گذاردن «استالینیسم» بوده است! این است، که حزب کمونیست روسیه بازگشت ایدئولوژیک خودش را به دوران گذشته، بوسیلۀ انتشار دوبارۀ همان ادبیات استالینیستی و بی محتوا به نمایش گذارده است. و می بینیم، که باری دیگر، حزب توده نشان داده است، که از خودش هیچگونه اراده ای ندارد و همواره نقش تقلید کنندۀ مانورها و تاکتیکهای حزب «کمونیست» روسیه را دارا می باشد و مجبور است همان طامات بافی ها را در عرصۀ تئوری نیز تکرار کند. نسل گذشته می گفت: «اگر در مسکو باران ببارد، توده ایها در تهران چتر بالای سرشان می گیرند». این سخن چندان هم بیراه نبود؛ تا استالین زنده بود، توده ایها هم «استالینیست» بودند، بیدرنگ همراه با سخنرانی خروشچف، توده ایها به مبلغان آتشین نقد علیه «کیش شخصیت» و روش خروشچف تبدیل گشتند. این تقلید کور-کورانه ادامه یافت، تا امروز، که فیل حزب کمونیست روسیه یاد «سوسیال-شووینیسم» دوران گذشته افتاده و چرخشی 180 درجه به دوران استالین نموده است. موضعگیریهای حزب کمونیست روسیه و گنادی زیوگانوف را در تنش میان روسیه و اوکرائین شاهد بوده ایم: سوسیال-شوینیسم. حزب توده و همۀ گرایشهای گوناگون مفسران ریز و درشت چپ ما هم، که خودشانرا یک پا مفسر و کارشناس در امور شوروی سابق می دانند، در همۀ موارد، همواره تاییدکنندۀ سیاست پوتین و حزب کمونیست روسیه بوده اند. همین خط را نیز حزب توده با گرمای بیشتری، نفس زنان و عرقریزان ادامه می دهد.
حزب کمونیست روسیه مقاله ای برای توجیه «اصول لنینیسم»- اثر استالین، منتشر نموده و آقای شیری هم این مقاله را به فارسی ترجمه کرده است، تا فعالان چپ ایران بی فیض نمانند. خداوند به ایشان ارج بدهد، دست ما، که خالی ست و چیزی نداریم، جز نقدی، که تقدیم می کنیم.
لنینیستها، استالینیستها، تروتسکیستها، طرفداران حزب توده و همۀ آنانی، که هنوز نتوانسته اند «لنینیسم» را بشناسند-، هر از گاهی در همان شیپور کهنۀ خودشان می دمند و باز همان بحثهای بی پایه و سطحی کهنه را پیش می کشند. اینان می خواهند چیزی را به دیگران بشناسانند، که خودشان از آن کوچکترین و سطحی ترین شناخت درستی ندارند. برای آنکه به شناخت بهتری از “لنینیسم” دست بیابیم، می بایست بپرسیم :«لنینیسم چیست»؟ برای پاسخ به این پرسش، می بایست همۀ ادعاهای لنین و طرفدارانش را با مکتب مارکس بسنجیم و بتوانیم دریابیم، که در چه زمینه هایی «راه و روش» لنین و «راه و روش» مارکس-انگلس با یکدیگر همخوانی دارد، یا ندارد. اما روش «لنینیستها» درست وارونه است؛ اینان می خواهند مکتب مارکس را در تطابق با لنینیسم و لنینیسم را ادامۀ مکتب مارکس در شرایط نوین «دوران امپریالیسم» قلمداد کنند. چنین روشی را استالین به همه پیشنهاد کرده بود.
در همینجا فشرده بگویم، که باور داشتن به اینکه استالین توانسته باشد چیزی بنویسد و از تئوری سر دربیاورد، بسیار شگفت انگیز است، زیرا استالین سواد خواندن و نوشتن درست و حسابی را نداشت. اما، چند درسد از نوشته هایی، که به سخنرانیهای استالین منتسب کرده اند با گفته های واقعی استالین مطابقت دارد؟ کسی نمی داند. استالین چیزی نمی نوشت، بلکه به گفتۀ بوریس باژانوف، منشی استالین، او سخنرانی می کرد، و منشی ها متن آنرا پیاده می کردند و باژانوف هم آنرا تنظیم نموده و به امضای استالین می رساند (بوریس باژانوف «خاطرات منشی سابق استالین»، به روسی، پاریس 1980).
همین کار را با سخنرانی دیگران انجام می دادند؛ چند تایی بودند، که مانند اسوردلوف به کمیتۀ مرکزی راه پیدا کرده و کمیسر خلقی شده بودند، اما سواد نوشتن را نداشتند و منشی ها چیزهایی را می نوشتند، که یعنی اسوردلوف و … در سخنرانی خودشان آنها را گفته بودند، و اسوردلوف و … هم آنرا امضاء می کردند. یک نمونۀ برجسته این است، که کارل رادک برای استالین جزوه هایی را می نوشت، تا از زندان و تیرباران نجات یابد. بدین ترتیب، شاید هرگز دانسته نخواهد شد، که کدام متن را کدام منشی، برای کدامیک از اعضای «پولیت بیورو» (دفتر سیاسی) نوشته بود، مگر اینکه سبک نوشتار هرکدام از اینها را دقیقا دنبال نموده و متنهای نگاشته شده را دسته بندی کنیم، که این کاری بسیار سخت است، اما ناشدنی نیست.
لنین و ادعاهای استالینی
در گفتارهای پیشین نشان دادیم، که تاکتیکهای لنین در پیوند با برپایی حزب طبقۀ کارگر، با دیدگاههای مکتب مارکس-انگلس همخوانی ندارد. مواضع لنین نه تنها دربارۀ «دیدگاههای حزبی و صنفی»، بلکه همچنین در هرکدام از تاکتیکهای سیاسی و برخورد با رفرمهای ارضی، پولی و … با مواضع مارکس-انگلس و مواضع فلسفی و اقتصادی ایشان در تضاد بود.
اینک می پردازیم به ترجمۀ این مقاله از آقای ابراهیم شیری، که با تکیه بر نوشتاری از یکی از استالینیستها، و او هم با تکیه بر آنچه استالین زیر فرنام «مسائل لنینیسم» نوشته بود، کوشیده اند «ایسم» لنین را نه تنها ادامه، بلکه در واقع، تکمیل کنندۀ مکتب مارکس بنمایانند، آنهم با تکیه بر سخنان تاواریش استالین!
نخستین چیزی، که می بایست بدان اشاره کنیم، همانا «نبوغ» دانش آموزی 16 ساله به نام آنتون فیلیپوف در این مقاله است، که مطالبی را دربارۀ لنینیسم مطرح می کند! شاید هم اصلا چنین کسی وجود خارجی نداشت، اما دستگاه رهبری استالینی او را کشف کرده بود؛ چیزی همانند داستان ساختگی خواهر لنین دربارۀ سخن والودیا در واکنش به اعدام الکساندر. اینگونه داستانسرایی ها، در نگاه نخست، با هدف سرکوب روانی خوانندگان تنظیم می شوند؛ یعنی اینکه خوانندۀ ناباور را تحقیر می کنند، که «ببین یک نوجوان 16 ساله اینقدر باهوش و باسواد است، که خط حزب را دقیقا درک می کند. آنوقت، تو خوانندۀ مثلا 45 ساله خجالت نمی کشی از اینکه این چیزها را نمی فهمی؟ و ….». این، دقیقا آغازی است برای توجیه هرآنچه به خورد خوانندگان داده می شود.
باری، در این مقاله چنین می خوانیم:
«اسلوب لنینی تجزیه و تحلیل واقعیتها رمز موفقیت است. به همین سبب، بایسته است کمونیستهای جوان رویکرد ماتریالیستی- دیالکتیکی لنینی را فراگیرند».
اما بیایید بدرستی ببینیم این «اسلوب لنینی»، که از «ماتریالیسم-دیالکتیک لنینی» سرچشمه گرفته است، چیست. آیا این همان «ماتریالیسم دیالکتیکی» کارل مارکس و فردریش انگلس است، یا گونه ای « روش لنینی» است، که اساسا با «دیالکتیک» هیچ پیوندی ندارد و «ماتریالیسمش» نیز ایدآلیسم «سوبژکتیو» می باشد؟ و بسیار جالب است اگر به همین گفتاورد از استالین اشاره کنیم، که در نوشتار مورد اشارۀ ما بازتاب یافته است. استالین گفته است:
«لنین، یک مارکسیست است و البته، که مارکسیسم اساس جهان بینی اوست».
با خواندن این جمله؛ استدلال و نتیجه، پی می بریم، که استالین چشم-بسته غیب گفته است: لنین، مارکسیست است، و نتیجه گرفته است؛ مارکسیسم، اساس جهانبینی اوست! به به! یعنی بسا امکان دارد کسی مارکسیست باشد، اما اساس جهانبینی او مارکسیسم نباشد،- مانند توده ایهای خودمان، که اسلام، اساس جهانبینی ایشان می باشد!
استالین سخن خود را اینگونه ادامه می دهد:
«اما از این نکته چنین مستفاد نمی شود، که تشریح لنینیسم باید از شرح اصول مارکسیسم آغاز شود. تشریح لنینیسم بمعنی همان آثار خاص و جدید لنین است که به گنجینه جامع مارکسیسم افزود و با نام او مترادف است. من در سخنرانی های خودم در باره اصول لنینیسم فقط این مفهوم را بیان خواهم کرد» (و. ی. استالین، مجموعه آثار، جلد ۶، ص. ۶۹، چاپ روسی، مسکو، ۱۹۴۷).
آیا از این ساده تر می شود به رد هرگونه مطالعۀ آثار مارکس-انگلس و جلوگیری از مقایسۀ آنها با پرت و پلاهای لنین فرمان داد؟ استالین ابتدا فرضی را بدون اثبات مطرح می کند-«لنین، مارکسیست است و البته، که مارکسیسم اساس جهان بینی اوست»- و سپس ادعا می کند، که گویا « از این نکته چنین مستفاد نمی شود، که تشریح لنینیسم باید از شرح اصول مارکسیسم آغاز شود»! یعنی برای شناختن لنینیسم، تنها باید آنچه را لنین نوشته و انجام داده فراگرفت و بس، آنهم نه همۀ آثار لنین، بلکه «آثار خاص و جدید لنین»! یعنی آثار اولیۀ لنین را نمی بایست به حساب آورد، زیرا چندان هم «مارکسیستی» نیستند. اما دقیقا کدام آثار «آثار خاص و جدید» لنین را می بایست به «گنجینۀ جامع مارکسیسم» افزود؟ اما، نام این را نیز می بایست «ادامۀ مارکسیسم» نامید، که همان «لنینیسم» می باشد. به سخنی دیگر، تبیین چنین مکتبی را هم، مسلما می بایست در سخنان استالین جست! آیا چرندتر از این سخن می توان یافت؟
استالین ضمن توضیح توجه لنین نسبت به تئوری نوشت: «ممکن است روشن ترین بیان اهمیت بزرگی که لنین به تئوری قائل بود، این واقعیت باشد که هیچ کس باندازه لنین به این وظیفه جدی نپرداخت که از مهمترین آثار علمی مربوط به فلسفه ماتریالیستی از زمان انگلس تا لنین استنتاج نموده و از جریانهای ضد ماتریالیستی که در میان مارکسیستها پیدا شده بودند، انتقاد جدی بنماید».
لازم به توضیح است، که جمله های بالا را آقای شیری اینگونه ناپخته ترجمه کرده است، اما فکر می کنیم معنی روشن است.
ملاحضه فرمودید؟ می گوید: «از زمان انگلس تا لنین» هیچکس پیدا نشد، که علیه «جریانهای ضد ماتریالیستی» انتقادی جدی بنماید!!!! استالین آنموقع ها هنوز کودکی بیش نبود، که پلخانوف نقدهای خودش را در دفاع از دیدگاه مارکسیستی متوجه نارودنیسم نموده بود، و سپس نیز استالین در دوران جوانی خودش تا این اندازه نتوانسته بود رشد بیابد، که بتواند نقدهای پلخانوف بر مواضع برنشتاین، کنراد اشمیدت و کارل کائوتسکی و… را دریابد. افزون بر این، پلخانوف و دوستانش در گروه «آزادی کار» دقیقا «خداجویان» و «سازندگان دین پنجم» را زیر نقدهای کوبندۀ خود گرفته بودند؛ همانهایی، که با لنین در«اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» و سپس نیز، در چارچوب حزب کذایی «بلشویک» دوست بوده و همکاری می کردند. بهتر می بود استالین و استالینیستها ،همچنین توده ایهای خط امام نگاهی به نقدهای پلخانوف می انداختند، پیش از آنکه آبروی خود را با چنین سخنان پوچی به باد دهند.
بگذارید توضیحی کوتاه دربارۀ پایۀ اندیشۀ «خداسازان» و پایه گذاران «دین پنجم» بدهیم: می دانیم کارل مارکس دیالکتیک هگل را در دیدگاه ماتریالیستی به کار انداخت و مارکسیسم هرگز نمی تواند «دین» بشود. اما این فعالان «دین پنجم» می خواستند مارکسیسم را به «دین پنجم» جهانی تبدیل کنند! اکنون پرسش این است: اگر لنین اهمیت بسیاری برای تئوری قائل بود، چگونه توانسته بود با ایشان در چارچوب سازمان سیاسی به همکاری ادامه دهد؟ اگر «دین، افیون توده هاست»، آیا مارکسیسم می تواند «دین پنجم» باشد؟ اگر چنین ایده ای را اعضای حزب و سازمانی تبلیغ کنند، آیا آن سازمان را می توان سازمانی «مارکسیستی» نامید؟
استالین ادامه می دهد: «انگلس می گفت که ماتریالیسم ناچار است با هر کشف بزرگ تازه، شکل نوینی به خود بگیرد. بر همه معلوم است که این فقط لنین بود که بموقع خود این وظیفه مهم را در کتاب ارزشمند خود تحت عنوان ماتریالیسم و امپریئوکریتیسیسم بسرانجام رساند. واضح است پلخانوف نیز که همیشه علاقمند بود «بی اعتنایی لنین نسبت فلسفه» را به سخره بگیرد، حاضر نشد دست به انجام چنین کاری بزند (ی. و. استالین، مجموعه آثار، ص. ۹۰، چاپ روسی، مسکو، ۱۹۴۷).
یکی پیدا نشد بگوید، این دو موضع چه ربطی به یکدیگر دارند. انگلس گفته است:«ماتریالیسم ناچار است با هر کشف بزرگ تازه، شکل نوینی به خود بگیرد»، و استالین این را به نقد امپریوکریتیسیسم می چسباند!!! آیا این کتاب لنین «کشف بزرگ تازه ای» بوده است و ماتریالیسم را دگرگون کرده است؟ مثلا؛ پس از کشف آهن، دوران نوینی در صنعت و زندگی بشر آغاز شد. با کشف کائوچو، پلاستیک و ملامین و … چهرۀ صنعت و زندگی بشر دگرگون شد. با کشف گردش زمین به دور خورشید، با کشف قوۀ جاذبۀ زمین و … دیدگاه ماتریالیسم و فلسفه بطور کلی، دگرگون گشت. آیا کتاب لنین همین نقش را داشته است؟ می بینیم استالین اصولا درک نمی کند، که این دو موضوع ربطی ندارند، بلکه خواسته است چیز غلنبه -سلنبه ای بگوید و همگان را شگفتزده کند. استالین نمی توانست این را درک کند، که اصولا بحثی، که در «امپریوکریتیسیسم» انجام شده بود، در اجزای خودش، در این و آن گوشه از فلسفه، پیشتر مطرح شده و پاسخ خودش را هم گرفته بود. بنابر این، گرچه این چیزی نوین بود، در جزء-جزء خودش تکراری بود. با اینهمه، پرداختی نوین را می بایست استادی پاسخگو باشد، نه کسی، که گردآورنده است.
برای آنکه بهتر بتوانیم این اثر لنین-«ماتریالیسم و امپریوکریتیسیم» را بررسی کنیم، می بایست به چند نکته توجه داشته باشیم:
یکم آنکه؛ برخی از پیروان این اندیشه، که زیر تاثیر ماخ-آواناریوس قرار داشتند (بوولگاکوف، بردیایف، باگدانوف، بازاروف، لووناچارسکی، مِرِژکوفسکی و …) در مجموعۀ ادبی «وِخی» (علائم راه) قلم می زدند، از دوران فعالیت در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» با لنین همراه بودند و نه تنها در همان دوران به اینگونه گرایشها سرگرم بودند، بلکه در همۀ دوران پیدایش و فعالیتهای «بلشویسم» کذایی، که در واقع و به اعتراف خود لنین، «منشویسم» بود، همواره همین خط را در صفوف حزب لنینی دنبال می کردند و لنین هرگز از آنها جدا نشد-یعنی برای لنین، اتحاد سیاسی و تاکتیکهای حزبی مهمتر از ماهیت ایدئولوژیک-فلسفی اعضای حزب بود. همین نیز خشت کج زیربنای «بلشویسم» بود، که سرانجام به فروپاشی اتحاد شوروی انجامید. برای آشنایی بیشتر با این نکته، خوانندگان می توانند به مقاله های همین قلم -«پایه های اندیشۀ حزبی و صنفی»-مراجعه کنند.
دوم آنکه؛ همانگونه، که هر اثری ادبی، هنری، سیاسی و … دارای پیشزمینه ها و چرایی پیدایش خود می باشد، این اثر لنین نیز دارای پیشزمینه هایی بود. اصولا استالین به احتمال قوی، نمی دانست، که داستان پیدایش جزوۀ لنین چیست، و هم از این روی است، که در ارزیابی و ارجگذاری این اثر لنین بسیار غلو کرده است:«هیچ کس باندازه لنین به این وظیفه جدی نپرداخت که از مهمترین آثار علمی مربوط به فلسفه ماتریالیستی از زمان انگلس تا لنین استنتاج نموده و از جریانهای ضد ماتریالیستی که در میان مارکسیستها پیدا شده بودند، انتقاد جدی بنماید».
کسی، که با ادبیات مارکسیستی آن دوران آشنایی داشته باشد، اینهمه غلو را نمی تواند بپذیرد. این اثر لنین، حتی بدون توجه به ادبیات آن دوره، مستقلا، در چنان ترازی از اندیشۀ فلسفی قرار ندارد، که مثلا بتواند هرکدام از آثار فلسفی فیلسوفان را تداعی کند. کسی، که با ادبیات مارکسیستی آن دوران آشنایی داشته باشد، حتما می داند، که لنین منتظر واکنش پلخانوف بود، و از سوی گروه پلخانوف چندین نقد علیه «امپریوکریتیسیسم» باگدانوف و دیگر بلشویکهای نزدیک به لنین انتشار یافته بود. با اینهمه، پلخانوف و دوستانش به این موضوع چندان اهمیتی نمی دادند، که مثلا آنرا در ردیف نخست گذارده و پیروانش را بیش از آنچه نیاز است، بزرگ کنند. افزون بر این، پلخانوف پیشتر در سلسله گفتارهایی به نام «کند و کاوهای دینی در روسیه»، از زاویۀ «ماتریالیسم تاریخی» و «دینشناسی» به دیدگاههای نویسندگان مجموعۀ «وِخی» (بردیایف، لوناچارسکی و …) و دیدگاههای ماکسیم گورکی و …. پرداخته بود. موضوع دیگر، بیماری شدید پلخانوف بود. همچنین، در همان روزها، پلخانوف سرگرم آماده سازی اثر بسیار ارزندۀ خودش -«تاریخ رشد اندیشۀ اجتماعی در روسیه»- بود. و اما، آنچه لنین در کتاب خودش گردآوری کرد، همانا کپی برداری از مجموعۀ اینگونه نقدها، و همچنین برداشت از کتابهایی بود، که از چرنوف، رهبر اس-ارها به وام گرفته و از روی آنها کپی برداری کرده بود،- یعنی خود لنین کتابهای فلسفی و اینگونه مباحث را در میان کتابهای خودش نداشت، زیرا اصولا به مباحث فلسفی اهمیتی نمی داد.
استالین به این نمی توانست بیاندیشند، که چه شد، که لنین در سال 1913 به فکر نوشتن این جزوۀ به اصطلاح «فلسفی» افتاد، نه پیش از آن. و چرا پس از نوشتن این جزوه، بازهم با باگدانوف، لوناچارسکی و دیگران در چارچوب حزب بلشویک به همکاری ادامه داد؟ نه، استالین نمی توانست به این چیزها فکر کند، همانگونه، که توده ایهای ما نمی توانند.
لنین به کنار! فرض کنید در حزب و سازمان شما خوانندگان، چندین تن عضو باشند، که طرفداران فلسفۀ نئوکانتیسم باشند، نیتچه گرا باشند، دین اسلام را تبلیغ کنند، حاجی و حجةالاسلام باشند، و یا حتی دیندار واقعی نباشند، اما دین را در حد….. پذیرفته باشند، ماتریالیسمشان ایدآلیسم سوبژکتیو باشد، در سیاست هم التقاطی باشند- به موارد دیگر رفتارهای نادرست اجتماعی اینگونه بلشویکها؛ مانند باگدانوف، کراسین، رادک، پارووس، شائومیان و غیره نمی پردازیم و می خواهیم خودمان را در چارچوب نگاه ایدئولوژیک-فلسفی بلشویکها نگه داریم. آیا واقعا شما حاضر هستید چنین عناصری را در چارچوب حزب و سازمان خودتان بپذیرید و با آنها همکاری کنید؟ فکر می کنم این پرسشی بسیار ساده می باشد. آیا شما، در چنین صورتی، 20 سال با چنین کسانی در یک سازمان و حزب همکاری می کنید و اینگونه همکاری را نیز در چارچوب روش مارکس-انگلس ارزیابی خواهید کرد؟
اکنون بگذارید ببینیم چه چیزی را می توان «کشف جدیدی» نامید، که ماتریالیسم را «دگرگون» می کند
گئورگی پلخانوف در-«آنارشیسم و سوسیالیسم»- (ترجمۀ نگارنده از روسی) بررسی دیدگاههای آنارشیستی را از سوسیالیستهای تخیلی و گرایش «تمامیت خواهانۀ» آنها آغاز نموده و نشان می دهد، که نخستین تلاشهای این دسته از اندیشمندان، که در دوران پیش از انقلاب صنعتی می زیستند، تلاشی اتوپیستی برای پاسخگویی به پرسشهای زمان خود بود. هنوز طبقۀ کارگر همچون فاکتوری مشخص و تعیین کننده در روابط اجتماعی هویدا نشده بود، و طبعا، سوسیالیسم آن اندیشمندان، سوسیالیسمی تخیلی بود. نمایندگان سوسیالیسم تخیلی برای ارائۀ توضیحی کلی برای جامعه و دستیابی به راه حلی برای زدودن تضادهای اجتماعی سربرآورنده در شرایط نوین تلاش می کردند. آنان همه چیز را به «طبیعت انسانی» ارجاع داده و در پی «قانونگذاری مطلقا کاملی» بودند، که پاسخگوی همۀ مشکلات جامعه باشد. پلخانوف اتوپیسم این اندیشمندان را اینگونه توضیح می دهد:«اتوپيست کسی است، که سازمان اجتماعی کاملی را در نظر دارد، که بر پايۀ معياری تجريدی بنا می شود».(تاکید از پلخانوف). در این میان، هم سوسیالیستهایی بودند، که خواهان برقراری «برابری» در جامعه بودند، و هم کسانی مانند مورلی، که مردم را «کودن، نادان، تنبل يا زير تاثير هر شور شديدی که باشد» معرفی نموده و «پروژۀ دربارۀ مساوات» را از آن پروژه هايی می دانست، که «بيش از هر چيز با خوی انسان در تضاد است». مورلی بر این باور بود، که «مردم يا برای فرمانروایی به دنيا می آيند، يا برای فرمانبرداری»، و این را «قانونی الهی» می دانست. روشن است، که در اینجا نمایندگان اتوپیسم اجتماعی به دو اردوگاه متخاصم تقسیم می شدند، اما نقطۀ مشترک هر دوی این جناحهای متخاصم بر پایۀ باور به «طبیعت انسانی» بود و از طبیعت انسانی برای رد و یا تایید «ذات» انسان در پذیرش «خیر و شر» بهره می جستند.
پلخانوف دیدگاه مارکس را در برابر دیدگاه آنارشیستها اینگونه تشریح می کند: «از نظر مارکس، روابط حقوقی، همانند اشکال دولتی، نمی توانند نه خودبخود، نه بعنوان فراوردۀ به اصطلاح پيشرفت همگانی روح بشريت توضيح داده شوند. آنها ريشه در آن شرايط مادی زندگی دارند، که مجموعۀ آنها را هگل به پيروی از انگليسی ها و فرانسوی های سدۀ هژدهم، در اصطلاح کلی «جامعۀ مدنی» متحد کرد. اين تقريبا همان است، که گيزو می انگاشت، هنگامی، که او در پژوهشهای تاريخی خود می گفت، که ساختارهای سياسی ريشه در «روابط مالکانه» دارند.». می دانیم، که گیزو نتوانست از راز این «روابط مالکانه» پرده بردارد، زیرا او هم می کوشید از«طبیعت انسانی» کمک بگیرد.
پلخانوف ادامه می دهد:«برای مارکس اين «شرايط» هيچ چيز رمزآلودی در خود ندارند. آنها بوسيلۀ موقعيت نيروهای توليدی مشخص می شوند، که هر جامعۀ مشخصی آنها را تنظيم می کند: «آناتومی جامعۀ بورژوایی را می بايد در اقتصاد سياسی جستجو کرد». و سپس گفتاوردی از مارکس را می خوانیم، که ساده ترین و بهترین توضیح می باشد:
«مردم در توليد اجتماعی فراورده های لازم برای زندگيشان، وارد روابط مشخص ناگزير خارج از ارادۀ خود- در روابط توليدی مطابق با سطح مشخص پيشرفت نيروهای مادی توليديشان- می شوند. مجموعۀ اين روابط توليدی، ساختار اقتصادی جامعه را پديد می آورد، آن پايۀ واقعی، که رويش روبنای حقوقی و سياسی گذارده می شود و اشکال مشخص آگاهی های اجتماعی در تطابق با آن قرار می گيرند. شيوۀ توليد ابزار مادی هستی شرايط روند اجتماعی، سياسی و بطور کلی روانی را فراهم می آورد. انديشۀ مردم شکل نحوۀ زندگيشان را تعيين نمی کند، بلکه برعکس، نحوۀ زندگی اجتماعی آنها شکل انديشه شان را تعيين می کند(تاکید از پلخانوف). نيروهای مادی توليدی جامعه در مرحلۀ معينی از پيشرفت خود با روابط موجود توليدی، يا با خدمتگذاران آن، که تنها بوسيلۀ عبارت حقوقی روابط مالکيت به آن خدمت می کنند، که در بطن آنها اين نيروهای توليدی رشد يافته اند، وارد تضاد می شوند. از اشکال رشد نيروهای توليدی، اين روابط تبديل به پابندشان می شوند. آنگاه دوران انقلاب اجتماعی فرامی رسد.»(کارل مارکس، «در نقد اقتصاد سیاسی»، برلین، 1859).
اکنون توجه کنیم و ببینیم آیا واقعا همانگونه، که استالین ادعا کرده است، کتاب لنین «کشف جدیدی» در بر داشته است، که ماتریالیسم را «دگرگون» نموده است؟ کتاب لنین، دست بالا را، که بگیریم، پدافند خوبی بود، در برابر ایدآلیسم. آیا این را می توان «کشف جدید و دگرگون کنندۀ ماتریالیسم» نامید؟ مقایسه کنیم:
گئورگی پلخانوف در این اثر خود دگرگونی ایجاد شده بوسيلۀ مارکس در علوم اجتماعی را با دگرگونی ايجاد شده بوسيلۀ کوپرنيک در ستاره شناسی مقايسه می کند و می گوید: «انسان در دفاع از موجوديت خود، از بيرون بر طبيعت تاثير گذاشته و به همين وسيله طبيعت خودش را نيز تغيير می دهد. تاثير انسان بر طبيعت پيرامون، وجود وسايل معين توليد، روابط توليدی معينی را متصور می شود. وابسته به خوی ابزار توليد موجود، مردم در رابطه بايکديگر در روند توليد قرار می گيرند(زيرا اين روندی اجتماعی است)، در اين يا آن روابط متقابل و وابسته به روابط در روند اجتماعی توليد، عادات آنها، احساس آنها، تمايلاتشان، نحوۀ انديشيدن و کردار- در کوتاه سخن، همۀ طبيعتشان به شکل های ديگر درمی آيد. بدين ترتيب، جنبش تاريخی بوسيلۀ طبيعت انسان توضيح داده نمی شود، بلکه برعکس، طبيعت انسانی زير تاثير جنبش تاريخی، به شکل ديگری درمی آيد». و دقیقا در همین نکته است، که اتوپیسم کنار نهاده شده و دیدگاهی دانشورانه جای آنرا می گیرد. تا امروز هیچ مکتبی نتوانسته است این دیدگاه را رد کرده و چیز دیگری را جایگزینش نماید. معیار ما برای سنجش رفتارهای اجتماعی از همین دیدگاه برمی خیزد. اینک پس از 38 سال، که از حاکمیت جمهوری اسلامی می گذرد، همۀ اخلاقیات و رفتارها، هنجارها و ناهنجاریهای اجتماعی را در پیوند با ویرانی تدریجی، آگاهانه و برنامه ریزی شدۀ زیرساختهای اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی-روانی کشورمان شاهد هستیم. تباهی تدریجی کشور و مردممان در پیوند مستقیم با تباهی همین ساختارهای اجتماعی می باشد. بنا بر این، «طبیعت انسانی» و یا «ذات» فاکتور مستقل و از پیش تعیین شده ای نیست، که در هر شرایط و هر زمانی تغییرناپذیر بماند. این است آن «کشفی»، که ماتریالیسم را «دگرگون» کرد.
ادامه دارد