فرزين خوشچين
منطق تروريسم ايرانی-2
گئورگی پلخانوف در کتاب ارزندۀ خودش به نام «اختلاف نظرهای ما» بخشی را زير فرنام «بلانکيسم روسی» نوشته است. در «بلانکيسم روسی» از جمله می خوانيم:
«زمانۀ باکونيسم و نارودنيسم همچون آموزه های انقلابی، سرآمده است… ديگر تئوريهای تکاچف چنگی به دل نمی زنند. گرچه در درازای ده سال تمام «هر روز برايمان دشمنان تازه ای همراه می آورد و فاکتورهای تازۀ اجتماعی دشمنانه ای برايمان می ساخت»، گرچه انقلاب اجتماعی در طول همين زمان با برخی «موانع» نه چندان کم اهميت «مواجه شد»، بلانکيسم روسی اکنون صدايش را با نيروی ويژه ای بلند می کند، و همانند گذشته معتقد است، که «دورۀ تاريخی معاصر بويژه برای انجام انقلاب اجتماعی مناسب است»… بلانکيستهای فدايی کشور ما نيز، که به آچار فرانسۀ «هم استراتژی، هم تاکتيک» عمليات مسلحانه مجهز شده بودند، هر لحظه را برای انقلاب مناسب می دانستند، آنهم چه مناسبتی، که توده ها از انقلاب سرخورده شده بودند، از نیروهای سرکوبگر رژیم می ترسیدند و نيازمند سرمشق گرفتن از جنگ مسلحانۀ تروريستهای پيشاهنگ بودند: موتور کوچک بايد موتور بزرگ را روشن می کرد. اين سوبژکتيويسم ناب، واقعيات اوبژکتيو را تنها از اين روی می پذيرفت، که آنها را منتظر کنش سوبژه ارزيابی می کرد. يعنی جای سوبژه و اوبژه در کنش و واکنش عوض شده بود، همه چيز پا در هوا و روی کلۀ خودش ايستاده بود، و اين تنها در پرتو تئوری مشعشانۀ رهبر و ايدئولوگ گروهی سکتاريست، همچون چکيدۀ آموزه های مارکسيستی معرفی می شد-گرچه حتی يک واژه از مارکس و انگلس را نتوانسته بود برای پشتوانۀ خط مشی بلانکيستی خودش در جزوۀ خودش بگنجاند. بردارید جزوۀ مسعود احمدزاده را بخوانید. در این جزوه هیچ جمله ای از مارکس-انگلس گفتاورد نشده است. دربارۀ جزوۀ مسعود احمدزاده و جزوۀ امیرپرویز پویان در گفتاری جداگانه سخن خواهیم گفت. و اما، بلانکيسم در همۀ کشورها همان بلانکيسم فرانسوی است، با کمی رنگ و بوی محلی کشور تازه. و تازه جالب اين است، که پس از اينهمه سالهای پر از تجربه و پس از اينهمه ادبيات مارکسيستی، که در دسترس هستند، هنوز هم نمایندگان چپ ترین جناحهای فدایی، که جای خود دارند، حتی همۀ رهروان راست ترين جناح وابسته به توده ايسم نيز فاجعۀ سياهکل را «حماسه» می نامند و هرگاه زمانش را مناسب بدانند، حاضرند نمايش تراژيک سياهکل را زير فرنام «اپيک»، روی صحنه ببرند.
باری، پلخانوف سخن خود را اينگونه ادامه می دهد: « اگر در شناخت ويژگی های خوی بلانکيسم روسی اشتباه نکرده باشم، فعاليت ادبی «حزب نارودنايا وليا» به تکرار آموزه های تکاچف در سبکهای گوناگون منتهی می شود. فرقش تنها در اين است، که برای تکاچف «لحظه ای، که ما از سر می گذارانيم» به آغاز سالهای هفتاد مربوط می شود، اما برای نويسندگان «حزب نارودنايا وليا» با پايان همان و آغاز دهۀ بعدی مطابقت دارد. در غيبت کامل آنچه آلمانی ها آنرا «مفهوم تاريخی» می نامند، بلانکيسم روسی بآسانی بسياری اين مفهوم بويژه خوشايند برای انقلاب اجتماعی «لحظه» را از يک دهه به دهۀ ديگر، در بر داشته و خواهد داشت. او، که در سالهای هشتاد پيامبری دروغين به نظر رسيده بود، با شايستگی بهترين سرنوشت، با سرسختی پيامبريهای خود را پس از ده، پس از بيست، پس از سی سال تجديد می کند و آنها را درست تا هنگامی تجديد خواهد کرد، که طبقۀ کارگر سرانجام شرايط رهايی اجتماعی خود را بفهمد و موعظۀ وی را با هومری ترين قهقهه [خندۀ خدايان در آثار هومر.م.] استقبال کند».
سپس پلخانوف پاراگراف جالبی را از سخنان انگلس گفتاورد می کند، که بسيار بجاست آنرا با هم بخوانيم:
در يکی از مقالات انگلس(2) می خوانيم: «بلانکی پيش از هر چيز انقلابی سياسی، سوسياليست تنها در احساسات خودش است، که با مردم در رنجهايشان همدردی می کند، اما دارای تئوری سوسياليستی ويژۀ خودش نبوده و هيچ اقدام معين دگرگونی ساختار اجتماعی را پيشنهاد نمی کند. او در فعاليت سياسی خود، بطور عمده، به اصطلاح «مرد عمل» بود، به اين باور داشت، که شمار کوچک افراد خوب سازمانيافته، که لحظۀ مناسبی را برگزيده و تلاش برای انقلاب را انجام دهد، می تواند با يکی دو موفقيت تودۀ مردم را جلب کرده و بدين ترتيب انقلاب پيروزمند را به انجام رساند. در دوران سلطنت لويی فيليپ او توانست اين هسته را سازماندهی کند، مسلما، تنها به شکل انجمن زيرزمينی، و آنگاه آنچه، که هميشه در توطئه روی می دهد رخ داد. افراد متشکل او، که از پنهانکاری هميشگی و قولهای بيهوده مبنی بر اينکه بزودی کار به ضربۀ نهايی خواهد انجاميد، فرسوده شده بودند، سرانجام، هرگونه طاقتی را از دست داده، از فرمانبری سرپيچی کردند، و آنگاه يکی از اين دو باقی ماند: يا بگذارند توطئه ازهم بپاشد، يا تلاش انقلابی را بدون هرگونه بهانۀ بيرونی آغاز کنند. چنين تلاشی نيز انجام شد (12 مه 1839)، و در همان آغاز سرکوب شد. در ضمن، اين توطئۀ بلانکی يگانه توطئه ای بود، که بوسيلۀ پليس کشف نشده بود. از اينکه بلانکی هر انقلابی را برای خودش به شکل Handstreich(حملۀ غافلگيرانۀ) شمار اندکی انقلابيان تصور می کرد، خودبخود ناگزيری ديکتاتوری انقلابی پس از کودتای موفق، نتيجه می شود؛ مسلما، نه ديکتاتوری همۀ طبقۀ انقلابی، پرولتاريا، بلکه شمار اندک کسانی، که حملۀ غافلگيرانه را انجام داده و خودشان پيش از آن از ديکتاتوری يکی يا اندکی از برگزيدگان فرمانبرداری می کردند. خواننده می بيند،-انگلس ادامه می دهد،- که بلانکی همانا انقلابی نسل گذشته است. تصوراتی چنين از جنبش رويدادهای انقلابی، ديگر بسيار برای حزب کارگری آلمان کهنه شده اند، بله و حتی در فرانسه هم تنها می توانند با همدردی از سوی خامترين و کم طاقت ترين کارگران روبرو شوند».
پلخانوف سخن خود را اينگونه به پايان می برد:« بدين ترتيب، می بينيم سوسياليستهای مکتب نوين و علمی به بلانکيسم همچون نقطه نظری کهنه شده می نگرند. مسلما، گذار از مارکسيسم به بلانکيسم ناممکن است- چه چيزها، که در دنيا رخ نمی دهد؟- اما آن [بلانکيسم.م.] به هيچوجه از سوی هيچيک از مارکسيستها در «باورهای سياسی-اجتماعی» هرکدام از همفکران، که باشد، پيشرفت به شمار نخواهد آمد. تنها از نقطه نظر بلانکيسم است، که چنين دگرديسی يی می تواند پيشرفت به شمار آيد».
و در اینجا می بایست به این نکته اشاره کنیم، که دقیقا همان «شتاب و کم طاقتی» رفقای فدایی برای آغاز عملیات سیاهکل، فاجعه را رقم زد. به اعتراف خود رفقای فدایی، همه چیز با شتاب بیشتری در دستور روز قرار گرفته و حتی شناسایی دقیق تر از منطقه و صبر کردن تا فصل مناسب تری برای عملیات، نادیده گرفته شده بود. نه پشت جبهۀ نیرومندی برای این عملیات فراهم شده بود، نه گروه بزرگتر و مجهزتری برای شرکت در عملیات سیاهکل. اگر فردریش انگلس از این آوانتوریسم انقلابی، آنهم به نام مارکسیسم، آگاه می شد، چه می گفت به این رفقای فدایی؟ بلانکیستها خودشانرا «مارکسیست» نمی نامیدند، نارودنیکها نیز چنین کاری نمی کردند. اما روش هردوی آنها همگون بود. رفقای فدایی ما این فرق را داشتند، که ناب ترین بلانکیسم و عجولانه ترین نارودنیسم را زیر فرنام «مارکسیسم» به اجرا گذارده بودند. بلانکیستها در دورانی می زیستند، که هنوز آثار گرانبهای مارکس و انگلس آفریده نشده بودند. نارودنیکها، گرچه به عمده ترین آثار مارکس و انگلس می توانستند دسترسی داشته باشند، «راه روسی» را جدا از مارکسیسم ارزیابی می کردند. بر ایشان چندان هم نمی توان خرده گرفت. اما رفقای چریک فدایی ما در دورانی می زیستند، که می توانستند برای دستیابی به آثار مارکس و انگلس تلاش نموده و به درک درستی از مکتب مارکس برسند، نه اینکه فانتازی خود را به کار انداخته و فرمول همه فن حریفی را همچون آچار فرانسه اختراع کنند، که در هر شرایطی و برای پاسخ به هر چیزی به کار بیاید-«مبارزۀ مسلحانه- هم استراتژی، هم تاکتیک». آن رفقای فدایی در شرایط سانسور شدید دوران شاه زندگی می کردند. اما آیا رفقای امروزی هم از دسترسی به آثار مارکسیستی محرومند؟ براستی، پافشاری روی مواضعی، که نادرستی آنها اثبات شده است، چه می تواند باشد، جز لجبازی کودکانۀ سالمندانی، که نمی خواهند از دوران کودکی خود دست بکشند؟ این لجبازی کودکانه نمی گذارد نیروهایمان را متحد نموده و به سازمان یابی جنبش سرتاسری زحمتکشان یاری برسانیم. و نقطۀ ضعف ما همین است. «خط چریکی» باور ندارد، که تشکیلات مستقل کارگری، همانا دانشگاه زحمتکشان است و آزادی طبقۀ کارگر می بایست به دست خودش انجام شود، نه به دست سازمانی چریکی.