فرزین خوشچین
چه سازم با خاری، که بر دل نشیند
چهل و سه سال از استیلای جمهوری اسلام ناب محمدی بر سرزمینمان می گذرد، اما هنوز اکثریت بزرگی از مردم ما، و حتی برخی از اپوزیسیون جمهوری اسلامی، به این یا آن شکل وابسته به خرافات هستند. گونه های گوناگون اینگونه وابستگی را همگان می بینند و نیازی به برشمردن یکایک آنها نیست. بدترین نمونه هایش اینها نیستند، که برای نمونه، مردم به زیارت می روند و پای منبر می نشینند و …، بلکه بدبختی بسیار بزرگتر در این است، که لایۀ تحصیلکرده و «روشنفکر» جامعۀ ما نیز خرافی است؛ هزاران کیلومتر از چنگال اسلام ناب محمدی و الطافش به دیار کفر گریخته اند، اما همچنان فال قهوه، سفرۀ حضرت عباس، آش نذری و … را نمی توانند کنار بگذارند؛ می ترسند اگر خرافات را کنار بگذارند سوسک بشوند و از دیوار بالا بروند! از این هم بدتر، حتی در میان چپهای قدیمی هم رگه هایی از باورهای دینی را می توان پیدا کرد. مثال نمی زنم تا به کسی برنخورد.
یکی از خاطرات دوران کودکیم را می خواهم با خوانندگان در میان بگذارم: هنوز مدرسه نمی رفتم. شاید 5 یا شش ساله بودم. یک بخش از فامیل و یا آشنایان نزدیکمان بیشتر از کسانی تشکیل شده بود، که آموزگار و پزشک و سرمایه دار و … بودند و با چنین کسانی نیز ازدواج می کردند. رفت و آمد کمی هم با آنها داشتیم. یکی از میان آن دسته «فامیل» ما خاله لیلا بود، که پزشک ماما بود، یعنی تحصیلکرده و «روشنفکر» به حساب می آمد. باید هم اینگونه می بود. چشمداشت دیگری از چنین کسانی نمی توان داشت! این خاله لیلا از شوهر خودش جدا شده و سپس دلباختۀ یکی از دکترهای همکارش شده بود. اما آقای دکتر به او اعتنا نمی کرد، نه اینکه خاله لیلا زشت و بدهیکل باشد، اتفاقا برعکس بسیار هم تو دل برو بود.
یک بخش دیگر از فامیلهای ما، که بازهم بیشتر فامیلهای مادری من بودند و یا آشنایان و دوستان فامیلهای ما بودند، که از قدیم مانند فامیل با یکدیگر رابطه داشتند. در میانشان هم آدمهای سادۀ کارگر، هم یک آخوند به نام ملا ستلی (ستارعلی) با تعاریف بسیار خنده دار از منبرهایش و یک دعانویس به نام ملا عباس هم بودند، که از همان قره باغ همراه فامیل به ایران کوچیده بودند. خانه شان دور بود، مخصوص و عباسی. از ایرانمهر تا آنجا با درشکه می رفتیم. هنوز از آسفالت، لوله کشی آب و برق خبری نبود. تا جوادیه هم با درشکه می رفتیم. آنجا مرکز فامیلهای مادری من بود.
یادم هست خاله لیلا از مادرم خواسته بود نزد ملا عباس برود و برای انداختن مهرش به دل آقای دکتر دعا بگیرد. تصورش را می کنید؟ خانم دکتر تحصیلکرده دست به دامن دعانویس شده بود! یکی از روزها مادرم با دایی ام دست مرا گرفتند و درشکه سوار شدیم و به جوادیه رفیتم. خانۀ ملا عباس عوض شده بود. ما را نزد یکی دیگر از فامیلهایمان، به مخصوص فرستادند. او نشانی خانۀ ملا عباس را را بما داد. دوباره درشکه سوار شدیم و به خانۀ ملا عباس در عباسی خاکی رفتیم.
ملا عباس از ملا بودن، تنها چیزی، که داشت یک عبای قهوه ای بود، که من برای نخستین بار می دیدم. یک شیشه دوات و چند تا قلم نی و یک قلمتراش و چند تا طاس و رمل و اسطرلاب و … کنار میز کوچک تاشویی، که فقط جای یک کتاب را داشت گذاشته بود. روی زمین، چهارزانو می نشست و کتاب را ورق می زد، گاهی روی میز کوتاهی دفتری را باز می کرد، چیزی می نوشت یا می خواند. حرکاتش برایم بسیار شگفت آور بودند. با چند تا از این حرکات ما را مبهوت کرد و پس از خواندن دعایی زیر لب، چند تا استکان چای از قوری روی سماور برایمان ریخت و کاسه ای از نقل و کشمش را جلویمان گذارد و دستور داد دو تا استخوان کتف پاک شدۀ گوسفند را با چند متر پارچۀ تنزیب، همراه مقداری پول برایش بیاوریم تا روی آن استخوانها دعا بنویسد.
هفتۀ پسان، که با استخوانها، پارچۀ تنزیب و مشتی اسکناس به خانۀ ملا عباس رفتیم، او ابتدا از ابریقی مسین مشت مشت آب توی دستش می ریخت و همراه با وردهایی، که زیر لب می خواند، آب را از بالا روی استخوانها می ریخت طوریکه توی کاسۀ مسی جمع می شد. سپس استخوانها را با شعلۀ شمع داغ کرد تا خشک شوند، و پس از آن با قلم و دوات به نوشتن دعاهایی در همه جای استخوانها پرداخته و پارچۀ تنزیب را دورشان پیچید و آنها را با مهری، که کلمه های عربی و جادویی داشت، مهر کرد. بدینسان بخش آسان و بی خطر عملیات دعانویسی به پایان رسید. پول را شمرد و زیر تشکچه اش گذاشت و ما را بدرقه کرد.
عملیات بالاتر از خطر آغاز شده بود: دم دمای غروب بود، راهی گورستان مسگرآباد شدیم- من پسرکی پنج ساله، مادرم و دایی ام، که هیچ هم تنومند و بزن بهادر نبود. به گورستان، که رسیدیم هوا کاملا تاریک شده بود. یادم هست، که هوا سرد بود و باد هم می وزید. شاید پاییز بود. در گورستان پرنده پر نمی زد و چشممان بیش از دو سه متر جلوتر را نمی دید. ترسان و لرزان رفتیم به اعماق گورستان. ماموریت ما این بود، که گوری قدیمی را پیدا کنیم، که یک طرفش ریزش کرده و سوراخ باشد. استخوانها را می بایست در چنان گوری می تپاندیم. ترسان و لرزان به دنبال یافتن چنان گوری بودیم. جنها از هر طرف ما را احاطه کرده بودند. ارواح پچ پچ کنان از یکدیگر می پرسیدند: اینها کیستند و با چه کسی کار دارند؟ سرانجام گوری قدیمی را پیدا کردیم، که یک طرفش سوراخ شده بود و درست یادم است دایی ام با صدایی لرزان به مادرم گفت: «تاپتدیم! تز اول!سیومیوکلاری ور گئوریم»! (پیدا کردم! زود باش، استخوانها را بده ببینم)! مادرم استخوانها را از زیر چادرش در آورد و به برادرش داد. دایی آنها را توی سوراخ قبر فرو کرد، اما سوراخ بزرگ نبود و مجبور شد چند بار با لگد استخوانها را به درون گور بفرستد، انگار می ترسید مردۀ خفته در گور پایش را بگیرد و بپرسد: چکار می کنی؟ این استخوانها چیستند، که توی گور من فرو می کنی؟
ماموریت بالاتر از خطر انجام شد، هنگامیکه ترسمان چندین برابر شده بود و نمی دانستیم از کدام طرف برویم تا زودتر از گورستان بیرون برویم. راستش نمی دانم چرا من کمتر از دایی و مادرم ترسیده بود. شاید به این خاطر بود، که معنی روح و جن و …. را نمی فهمیدم و نمی دانستم چه خطری ما را تهدید می کند!
به بیرون گورستان رسیدیم و با آنکه در خیابانها هیچکس نبود و باد سردی هم می وزید، هیجان و ترسمان فروکش کرد و رفته-رفته نیست شد.
فردای آنشب خبر انجام موفقیت آمیز عملیات را به لیلا خاله دادیم. لیلا خاله شاداب تر از همیشه شده بود. یک هفته گذشت، یک ماه گذشت، یک سال گذشت، اما آقای دکتر هیچ اظهار علاقه ای به لیلا خانم نکرد. شاید آقای دکتر هم گردی، چیزی از دعانویس دیگری گرفته بود تا در برابر این احساس مقاومت کند: « ٱلَّذِى يُوَسْوِسُ فِى صُدُورِ ٱلنَّاسِ ، مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ ».
حالا شما، که در دیار کفر از چنگ اسلام نازنین فناهنده شده اید، فال قهوه و سفرۀ حضرت عباس و آش نذری یادتان نرود!