دیدگاه ها مقالات شما

پایه های اندیشۀ حزبی و صنفی-1

 

فرزین خوشچین

پایه های اندیشۀ حزبی و صنفی-1

سرسخن

همین چندی پیش ماجرای عمر مصطفی، یکی از اعضای عرب تبار  رهبری حزب سوسیال-دمکرات سوئد توجهات را به خود جلب کرده بود. این عضو سوسیالیست بطور همزمان در اتحادیۀ مسلمان سوئد سمت رهبری را داشت. اخراج و یا وادار کردن او به ترک پست خودش در حزب سوسیال-دمکرات اما، نه در پیوند با «عضویت دوگانه» در دو تشکیلات متعلق به دو فلسفۀ متضاد، بلکه در پیوند با گرایشهای ضدصیهونیستی اعضای «اتحادیۀ مسلمانان سوئد» و گویا پشتیبانی عمر مصطفی از چنین گرایشهایی بوده است. گرچه بدرستی نیز می بایست از تبلیغات ضد قومی، ضدنژادی و ایجاد فضای دشمنی بین اقوام و اعتقادات گوناگون جلوگیری شود، اما اصولا، برای سوسیال-دمکراتهای سوئد این موضوع حتی مطرح نمی شود، که برخی از اعضای بانفوذ تشکیلات این حزب یهودی تبارانی با گرایشهای صهیونیستی، و یا مسلمان تبارانی با اعتقاد به مکتب اسلام هستند، و همین نیز، همواره زمینۀ بروز چنین اختلافاتی را در درون حزب فراهم می آورد. حزب طبقۀ کارگر، و نه تنها حزب طبقۀ کارگر، نمی تواند ملغمه ای از گرایشها و باورهای گوناگون فلسفی-ایدئولوژیک باشد، چه اگر باشد، زیراب خود را زده است.

لازم به یادآوری است، که در دسامبر 1847 مارکس و انگلس امضای خود را پای «آییننامۀ اتحادیۀ کمونیستها» گذاردند، که در بندهای ج و د آن برای عضو سازمان چنین آمده بود:

ج) التزام به کمونیسم

د) پرهیز از شرکت در انجمن های سیاسی یا ملی ضد کمونیستی.

  در آنزمان هنوز بسیاری از خطوط تدقیق نشده بودند و خود «اتحادیۀ کمونیستها» دارای ترکیبی ناهمگون بود، اما مارکس و انگلس روی خطوط اصلی چارچوب ایدئولوژیک حزب طبقۀ کارگر انگشت گذارده بودند. با آنکه احزاب سوسیال-دمکرات در بسیاری از موارد با خط رادیکال مارکسیستی همخوانی ندارند، اما اینگونه احزاب اروپایی، دست کم، خودشان را در چارچوب مکتب مارکس-انگلس تعریف می کنند. چنانکه گفته شد، مسالۀ مطرح شده در صفوف حزب سوسیال-دمکرات سوئد از جنبۀ «دمکراتیک عام» بررسی شده است، نه از جنبۀ «فلسفی-ایدئولوژیک» پرنسیپهای حزب مارکسیستی. در اینجا ما به موشکافی در چند و چون گرایشهای «صهیونیستی» و «مسلمانان مخالف اسرائیل» نمی پردازیم. موضوع مورد بحث این نوشتار به پرنسیپهای فلسفی-ایدئولوژیک حزب مارکسیستی مربوط می شود. و بیگمان، با بررسی دقیق چنین پرنسیپهایی می توان از بروز رویداهایی اینچنین نیز پیشگیری نمود. در واقع، نداشتن التزام عملی به اینگونه پرنسیپها، احزاب سوسیال-دمکرات را به احزابی پوپولیستی تبدیل کرده است، که گرایشهای خطرناکی هم می توانند در اینگونه احزاب بدون پرنسیپ ایدئولوژیک رخنه کنند.

حزب طبقۀ کارگر و دیدگاه فلسفی

اینگونه، که پیداست، برخی از چپها (بویژه پس از فروپاشی اردوگاه «سوسیالیسم موجود») به دنبال مد در اندیشه هستند و هر ایدۀ لیبرالیِ پست-مارکسیستی را بگونه ای مکانیکی برداشته و آنرا در لا به لای اندیشه های خود به کار می گیرند و در واقع، بدینوسیله به دنبال تکمیل دیدگاه ایدئولوژیک خودشان می باشند-دیدگاههایی، که در اساس خود ریشه در مطالعۀ آثار کلاسیک نداشته اند، بلکه اقتباس و تقلیدی احساساتی بوده اند. افزون بر این، هنوز از رسوب اندیشه های حزب توده در چپهای ما ته مانده هایی در اینجا و آنجا پیدا می توان کرد: مشخصا، حزب توده سالها افتخارش این بود، که سلیمان میرزا اسکندری نخستین دبیر اول حزب توده بود و همراه خمینی به سفر حج نیز رفته بود. گرچه این «تاکتیک» اپورتونیستی و بسیار زیانبار را در آن دوران بدینگونه توجیه می کردند، که «حزب توده» یعنی حزبی دمکراتیک عام، که گرایشهای دمکراتیک در کشور را نمایندگی می کند، و بنا بر این، نامش نیز «حزب توده» است، نه «حزب کمونیست» و یا سوسیالیست و یا کارگری (نگاه کنید به عبدالصمد کامبخش، دنیا 1345: «خود نام جدید حزب حاکی از آن است، که تشکیل آن بر مبنای ایده های کنگرۀ هفتم کمینترن بوده است. در نظر گرفته شده بود، که حزب بایستی درهای خود را وسیعتر بر روی عناصر مترقی باز کند و برای تبدیل حزب به حزبی توده ای وسیع کوشا باشد.»). و گرچه رفته-رفته ادعای اعتقاد به مبانی فلسفی و جهانبینی مارکسیسم را از حزب توده می شد خواند و شنید، حزب توده هرگز نه نقدی بر این اپورتونیسم فلسفی خود ارائه داد، و نه هرگز از این تاکتیک مضحکه وار خودش دست برداشت. موضوع این است، که حزب توده نه در چارچوب موازین مارکسیستی (تکیه بر جهانبینی) می گنجید، و نه در چارچوب موازین لنینیستی (خط بلشویسم در لزوم انجام انقلاب سوسیالیستی با تکیه بر زحمتکشان، اما بدون اصرار بر دیدگاههای فلسفی). ناگفته نماند، که «کمینترن» ظاهرا در برابر خط رویزیونیستی انترناسیونال دوم پس از مرگ انگلس، بوسیلۀ لنین، تروتسکی و … پایه گذاری شده بود، اما خودش با آوردن پرنسیپ «حزب همه خلقی»، در واقع، رویزیونیسم را از جنبۀ دیگرش برجسته کرده و شیپور را از سر گشادش نواخته بود. نتیجۀ پیروی از کمینترن کار را به جایی رساند، که در دوران دنباله روی از خمینی، حزب توده افتخار می کرد، که در میان اعضای خودش باورمندان به اسلام را هم پذیرفته است و اصولا تاکتیک حزب توده برای نزدیکی به «خط امام» این اپورتونیستهای چپ نما را واداشته بود ریش گذارده و در نمازهای جماعت شرکت کنند. برای نمونه، در «رهبر»، ارگان مرکزی حزب توده در 10 بهمن 1321 چنین فرموله شده بود: «حزب تودۀ ایران طرفدار مذهب حنیف اسلام و شریعت حقۀ محمدی است …». و نیز «رهبر» 17 اردیبهشت 1323: «نسبت کمونیستی به حزب تودۀ ایران، نسبتی است، که دستۀ سید ضیاء می کوشند بما وارد سازند و بدانوسیله سعی دارند سرمایه داران و تجار ایرانی را از ما بترسانند، نسبتی است غلط و دور از حقیقت …» (تاکید از من). همچنین، کیانوری در اطلاعات 16 بهمن 57 گفته بود: «فکر نمی کنم هیچگونه تفاوت فوق العاده ای بین سوسیالیسم علمی و محتوای اجتماعی اسلام از سویی دیگر، وجود داشته باشد. برعکس، جهات مشترک فراوانی هم دارند».

 جالب است، که هم خمینی می دانست، که اسلام با مار کسیسم جور درنمی آید، و هم کیانوری این را می دانست. اما هم خمینی «تقیه» می کرد و می گفت: «ولاکن کمونیستها هم در حکومت اسلامی آزاد هستند»، و هم نورالدین «تقیه» می کرد. هر دو می دانستند دارند دروغ می گویند. اما، با همین اظهار نظر مشعشعانه، جناب دبیر اول حزب مدعی پیروی از مکتب مارکس، یکباره خط بطلان روی همۀ مباحث مارکس و انگلس در برابر کسانی مانند وایتلینگ، هرمان کريگه و … کشیده بود. البته این گفته در زمانی می توانست ابراز شود، که هنوز چپ امروزی پایه نگرفته بود و فعالان آنروزی چپ هم جز انگشت شمار کسانی، دسترسی زیادی به ادبیات نداشتند. این رفتار دوگانه و دقیقا برعکس در هر مورد مشخصی را می توان بویژه در پیروی از «کمینترن» در برخورد با سیاست دکتر مصدق و بلند نمودن پرچم دفاع از حق شوروی در چاپیدن «نفت شمال» را در نظر گرفت، که هنوز هم چپ ایران را در جلب اعتماد توده ها با ناکامی رو به رو کرده است. البته، بحث «دنباله روی کورکورانه از حزب کمونیست شوروی» جنبۀ دیگری از این بحث می باشد، اما مشخصاً در برخورد با طبقات و دسته بندیهای اجتماعی، رفتار دوگانه و درست برعکس در هر مورد را (کشدار بودن مفهوم حزب و حتی توسل به توجیه ایدئولوژی التقاطی، و سپس، تاکید بر ویژگی مارکسیستی و این بار، مطابق دانستن مکتب مارکس و دین اسلام، از نظر جهانبینی فلسفی) به گمان نگارنده، چیزی نیست جز مسخره بازی در سیاست و ضربه وارد آوردن به آبروی چپ بطور کلی. این مشت نمونۀ خروار است! تازه به اساسنامۀ حزب توده هم اشاره ای نکرده ام. حزب توده آنقدر موارد ضد و نقیض دارد، که اگر از در بیرونش کنی، از پنجره یا از دودکش بخاری می آید توی خانه و ادعای انقلابیگری و …. هم می کند، همه اش هم مستدل!

 پوپولیسمی اینچنین، سرانجام به توتالیتاریسمی همچون ایده های حزب کمونیست شوروی فرامی روید، زیرا از همانجا ریشه گرفته است. حزب «فراگیر» و «همه خلقی»، که در آغاز مجبور است در مواضع ایدئولوژیک کوتاه بیاید، تبدیل به جایگاهی می شود، که هرگونه پیشرفت اجتماعی و بالا رفتن از نردبان قدرت، تنها از راه عضویت در حزب یگانه و فراگیر کمونیستی درون گیومه امکانپذیر خواهد بود. توجه ویژۀ خوانندگان را به این نکته جلب می توان نمود، که این رفتار دوگانه و متضاد، خط لنین را به نمایش گذارده بود: حزب طبقۀ کارگر (بلشویک) بگونۀ حزبی پوپولیستی با گرایشهای فلسفی گوناگون و متضاد پایه ریزی شده بود، و همزمان، آزادی احزاب در جامعه ممنوع گشته و همۀ مرزهای ایدئولوژیک از میان برداشته شده بودند. یعنی ورود بحران به درون حزب طبقۀ کارگر، و محکوم نمودن به پذیرش مرگ حتمی سیستم سیاسی موجود در آینده. در واقع، اگر در جامعه به رشد آزادانه و مستقل اندیشه ها اجازه داده نشود، و اگر تنها ایدئولوژی رسمی اجازۀ وجود داشته باشد، هر گرایش و فلسفه ای خواهد کوشید با رنگامیزی خودش با رنگ مجاز، ایده های انحرافی خودش را وارد نظام ایدئولوژیک حاکم نموده و به مبارزۀ خودش از این راه ادامه دهد. و این به معنی تربیت اجتماعی مردمی چاپلوس و بی محتوا، حزبی از درون تهی و پرغوغا همچون دهل می باشد، که باندبازی، بوروکراتیسم و مافیاهای گوناگون از دستاوردهایش خواهند بود-چنانکه در حزب کمونیست شوروی دیدیم. پس از فروپاشی شوروی، آنقدر آدمهای کلاش و دزد از همه جا سر برآوردند، که اصلا باورش ممکن نبود، که حزب طراز نوین پرولتاریای جهان دارای اینهمه عناصر انگل مافیایی باشد، از رشیدوف در ازبکستان گرفته تا علی یف در آذربایجان و یلتسین و گورباچف و پوتین و دیگران.

از آنجایی، که بیشتر فعالان و هواداران چپ دنباله روندگان گرایش «لنینی» هستند، کمتر دیده می شود، و یا اصلا دیده نمی شود، که به سیاستها و فعالیتهای لنین و بلشویکها با نگرشی انتقادی برخورد کنند. و اما آنچه به گرایش «مد در اندیشۀ چپ» برمی گردد، یا تاثیرپذیری از آنارشیسم چریکی و انقلاب کوبا و یا، الهام گرفته از «مکتب فرانکفورت» و نمایندگانش می باشد و در واقع، تکرار همان مباحثی است، که می بایستی در زمان شکلگیری بلشویسم به پایان و نتیجۀ منطقی خود می رسیدند. خوانندگان ما با بحث همین قلم در دیدگاههای چریکی آشنا هستند. اگر دیدگاه آنارشیستی گرایش چریکی ریشه در «نارودنیسم» روسی داشت، گرایش به راست در فلسفه و «پوپولیسم فلسفی» نیز جنبۀ دیگر ملغمۀ سیاسی-ایدئولوژیک نارودنیسم بود، که لنین آنرا به وام گرفته و با رنگامیزی مارکسیستی به «بلشویسم» تبدیل نموده بود. «مکتب فرانکفورت» را می توان کاریکاتوری و نسخۀ دومی از همین «مارکسیسم لنینیی» ارزیابی نمود، که ریشه هایش برای نمونه، در آلمان نزد برنشتاین، کنراد اشمیدت، و در روسیه نزد مارکسیستهای علنی و بلشویکهایی چون لوناچارسکی، باگدانوف و … دیده می شدند- گرچه ظاهراً این پارادوکسال می نماید، که لنین با کائوتسکی بر سر اعتقاد به لزوم انقلاب پرولتری به دشمنی ویژه ای رسیده بود، و ما لنینیسم را با خط برنشتاین، کنراد اشمیدت، کائوتسکی در توافق و امکان همکاری دانسته ایم. این موضوع به هیچوجه پارادوکسال نمی بود، تنها اگر کائوتسکی می توانست خود را به انحرافات فلسفی خودش محدود نگه داشته و در مبارزۀ سیاسی با لنین در توافق باشد. آنگاه کائوتسکی نه تنها «مرتد» شناخته نمی شد، بلکه با معلومات گستردۀ خودش، ده تا لوناچارسکی و باگدانوف را در جیب کوچک خودش جای می داد. و مگر با آدلر به چنین سازشی نرسیده بود؟ پس با برنشتاین و هیلفردینگ هم می بایست به توافق می رسید- با همان هیلفردینگی، که باز چهار تا لوناچارسکی و باگدانوف و مرژکوفسکی را در جیب کوچک خودش جای می داد، تنها اگر خط سیاسی بلشویسم را می پذیرفت. آنگاه دیگر به التقاط فلسفی و پس نشستن ایشان در جهانبینی مارکسیستی مشکلی نمی داشت. بویژه می بایست بحث فلسفی جالبی از پلخانوف با کائوتسکی و اعتراف کائوتسکی به عدم تسلط خودش به فلسفه را یادآور شویم، درست در زمانی، که لنین از کائوتسکی تعریف و تمجید می کرد. این ریشه ها بویژه پس از انقلاب بلشویکی و در 1924 در آلمان جوانه زدند، اما بزودی شاخ و برگشان پژمرد- گرچه برخی از چپهای ما در این سرمای ایدئولوژیک به جمع آوری هیزمی از مارکوزه، هابرماس، دورکهایم و … برای روشن نگه داشتن تنور رویزیونیسم خودشان سرگرم هستند.

ایدۀ برپایی نهادی آکادمیک (مکتب فرانکفورت) برای پژوهشهای مارکسیستی، از یکسو زیر تاثیر جمهوری وایمار (1919) و از سویی دیگر، واکنشی بود به خط بلشویکی سیاست زدگی بدون تاکید بر محتوای فلسفی و جهانبینی مارکسیستی از سوی لنین و همکارانش- یعنی واکنشی درست 180 درجه برعکس. فعالیت این نهاد پژوهشی، تقریبا نسخۀ دومی از فعالیتهای «مارکسیستهای علنی» روسیه (پ.ب.استرووه، تووگان-بارانوفسکی، بولگاکوف و …) بود، که نتوانستند به خط مارکسیسم وفادار بمانند.

یکی از مهمترین عوامل شکلگیری چنین سیستمی این بود، که خط بلشویسم اعتقاد نداشت، که در زمان آغاز حکومت سوسیالیستی، خرده بورژوازی هم امکان فعالیت و زندگی خواهد داشت- از لیبرالها و بورژوازی، که اصلا سخنی نمی توانست در میان باشد. اما، از آنجاییکه واقعیات زندگی را نمی شد با یک فرمان خشک و خالی از سوی صدر هیات رئیسۀ شورای عالی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ناپدید شده و ناموجود فرض نمود، و از آنجاییکه همین حزب تنها حزب موجود بود، مجبور بود هر جنبنده ای را، که در چارچوب کشور شوروی زندگی می کند، به عضویت در حزب بلشویک بپذیرد-یعنی همان «خرده بورژوا»هایی، که زمینۀ کاری خود را بطور رسمی از دست داده بودند، به جای فرار از حزب کمونیست، یگانه نجات را در پیوستن به حزب و ادامۀ داد و ستدهای خرد و شیوۀ اندیشۀ خودشان یافته بودند. در حوزۀ عملی چنین خطی، نگاه کنید به خاطرات توده ایها از مهاجرت به شوروی و شیوۀ کار و زندگی در آنجا. ناگفته نماند، که  لنین خط «راه رشد غیرسرمایه داری» را، که از جنبش «نارودنیکها» به وام گرفته بود، مجبور بود در برنامۀ «نپ» و «سرمایه داری دولتی» خودش پذیرفته و این را تئوریزه هم بکند، که گویا همین نیز «تبیین مارکسیسم» می بایست به شمار آید، که به شمار هم می رفت- و دست کم تا امروز نیز اندیشۀ توده ایستی به این موضوع باورمند مانده است. سخن در این باره را در بحث مربوط به اقتصاد و ساختار حکومت در این پیوند را در جایی دیگر پی خواهیم گرفت. بازگردیم به تاثیر پایه های انحراف فلسفی در سازماندهی حزب طبقۀ کارگر به روش لنین.

 لنین، مارتوف، پاترسوف، لوناچارسکی، باگدانوف، کریژیژانوفسکی و … در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» به جنبه های ایدئولوژیک و فلسفی حزب طبقۀ کارگر کاری نداشتند، و اصولا برایشان چنین پرسشی مطرح نبود، زیرا شناختی از این جنبۀ قضیه نداشتند، تا اختلاف نظرهایی هم در این زمینه پیدا کنند. اینان تصمیمات کنگرۀ نخست (کنگرۀ مینسک) و رهبری کمیتۀ مرکزی مرکب از س.ئی. رادچنکو (اتحاد مبارزه، شاخۀ پتربورگ)، ب.ل. ایدلمان (رابوچایا گازتا)، آ.ئی. کرِمِر (بوند)  را پذیرفته بودند و مشکلی با این بازار آشفتۀ اندیشه های گوناگون فلسفی و نگرش بر ساختار حزبی نداشتند. پس بسیار هم طبیعی بود، که به همان ساختار هم بخواهند برای ادامۀ حزب به کنگرۀ دوم فراخوان بدهند. می بایست یاداور شویم، که نخستین کنگرۀ ح س د ک ر  از 13 تا 15 مارس 1898 در مینسک به ابتکار لنین و شاخۀ پتربورگ «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» برگزار شده بود.  کنگرۀ نخست در آپارتمان پ.و. روومیانتسف با شرکت 9 نماینده، که در میان آنها از «رابوچایا گازتا» و «بوند» نیز بودند، آغاز به کار کرد و شش نشست داشت. در آن گردهمایی تصمیم گرفته شد نام ح س د ک ر را برگزینند. لنین در دسامبر 1895 در زندان طرح فراخوان کنگره و برنامۀ حزب را ریخته بود، اما دستگیریهای گستردۀ فعالان سوسیال-دمکرات در همۀ شهرها اجرای این برنامه را به تعویق انداخته بود. تنها شاخۀ کیف ضربه نخورده بود و برای برگزاری کنگره تلاشهای خود را آغاز کرد. در مارس 1897 کنفرانس پیش-کنگره از اعضای شاخۀ کی یِف و پتربورگ برپا شد و تصمیم گرفته شد ارگان سرتاسری «رابوچایا گازتا» را منتشر کنند و همۀ محافل سوسیال-دمکرات را برای برپایی حزبی یگانه فرابخوانند. توجه شود، که شاخۀ اوکرائین بیشتر زیر تاثیر خط اکونومیستی بود. جزوۀ لنین-«وظایف سوسیال-دمکراتهای روس» (1897) پایۀ این بحث گردید. نمایندگان روزنامۀ «رابوچایا میسل» (اندیشۀ کارگری) از پتربورگ و همچنین «اتحاد سوسیال-دمکراتهای روس برون مرز» را به کنگرۀ نخست راه ندادند. اما «اتحاد سوسیال-دمکراتهای روس برون مرز» بخشی از حزب و نمایندۀ حزب در برون مرز اعلام گردید. مانیفست کنگره بوسیلۀ اعضای کمیتۀ مرکزی نوشته شد و سپس لنین نیز، که در آنزمان در تبعید بود، آنرا تایید نمود. اما نخستین کنگره نه برنامه و نه اساسنامۀ حزب را ننوشته بود.

می دانیم، که اساس اختلاف در کنگرۀ دوم حزب س د ک ر بر سر تعریف عضو حزب (مادۀ اول)، بحث میان مارتوف و لنین در نگاه متفاوت به حزب طبقۀ کارگر بود (از نظر چگونگی فعالیتهای حزبی و چارت سازمانی در همین پیوند). گرچه لنین خواهان حزبی مبارز بود، که در شرایط سلطۀ حکومت خودکامه بتواند با اعضای «حرفه ای» خودش به فعالیتهای زیرزمینی بپردازد («سازمانی از انقلابیان حرفه ای بما بدهید. ما روسیه را زیر و رو خواهیم کرد»-چه باید کرد؟)، و از سویی دیگر، مارتوف خواهان گسترده بودن حوزۀ نفوذ حزب از راه ارتباط بیشتر با مردم و جلب کردن آنان به همکاری بود. دیدگاه لنین از نقطه نظر نگرش بلانکیستی به حزب مورد نقد قرار گرفته بود- «بلانکیسم» را برای دیدگاه لنین، ابتدا پاول آکسلرود، سپس پلخانوف و مارتوف، زاسولیچ و دیگران در پی نقد بر «چه باید کرد؟» لنین مطرح کرده و همچنین به نگرش «بناپارتیستی» لنین نیز اشاره داشتند. اما همۀ این غوغای میان مارتوف و لنین بر سر نکته های «فنی» در چارت سازمانی بود، نه بر سر تعریف عضو حزب، از دیدگاه فلسفی-ایدئولوژیک: پوترسوف، مارتوف و لنین همین اختلافات را در چارچوب «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» با یکدیگر داشتند و بدون آنکه این اختلافات را حل کنند، همین جعبۀ پاندورا را با خودشان به کنگرۀ دوم آورده و آنرا باز کرده بودند. اما زیر فشار گروه «آزادی کار» (پلخانوف و رفقایش) و سوسیال-دمکراتهای برون مرزی، لنین بهتر دیده بود «بوند» و «رابوچه دلو» (اکونومیستها) را از کنگره اخراج نمایند، تا طرفداران مارتوف در کنگره کمتر شوند، زیرا اگر مساله بر سر دیدگاههای ایدئولوژیک «بوندیستها» و «اکونومیستها» می بود، اصولا می بایست این اختلافات را در چارچوب «اتحاد مبارزه» به بحث گذارده و از ایدۀ برپایی حزب با چنین گرایشهایی چشمپوشی می کردند. اما کمی دیر شده بود و این موضوع، که می بایست در همان آغاز کنگره و برای تایید صلاحیت شرکت کنندگان بررسی شود، در پایان کنگره اتفاق افتاد. لنین می پنداشت، که رفقای «اتحاد مبارزه» به یک اندازه ویا بیشتر به سوی خودش گرایش دارند، تا به سوی مارتوف و پاترسوف. اما برخورد رفقای «اتحاد مبارزه» پس از انتشار «چه باید کرد؟» به سود لنین نبود.

لنین جزوۀ «وظایف سوسیال-دمکراتهای روس» را در سال 1897 نوشته بود. ابتدا فکر می کنیم لنین دارد در این جزوۀ خودش دربارۀ وضعیت تئوریک در میان مارکسیستهای آلمان و … سخن می گوید، اما می بینیم منظور او از «روشنی مواضع تئوریک»، اشاره به وضعیت روسهایی می باشد، که «اتحاد مبارزه» را پایه ریزی کرده اند. با کمی دقت متوجه می شویم، که  گروههای تشکیل دهندۀ «اتحاد مبارزه» دارای گرایشهای یگانه و همگون نبودند، اما خود لنین، مارتوف و … همان گرایشها را برای شرکت در کنگرۀ دوم پذیرفته بودند و بدانها فراخوان داده بودند. همان دیدگاههای گوناگون را عناصر تشکیل دهندۀ «اتحاد مبارزه» به کنگره برده بودند، که  اخراج، چنددستگی و انشعاب و باز هم چنددستگی در درون خود جناح بلشویک از پیامدهای آن بودند. سرانجام چنین «اتحادی» از عناصر باورمند به فلسفه های گوناگون و پذیرندۀ عناصر بی پرنسیپ کلاش و دزدی همچون پارووس، رادک، کراسین و …  می بایست نیز برخوردهای درون-سازمانی باندهای خود را بویژه هنگامی بازتاب دهد، که سایۀ لنین از سر کلیت این آش شله قلمکار برداشته شده است. چنانکه می دانیم، چنین نیز شد و پاکسازیهای استالینی، ترورهای همه خلقی و … برگهای شرم آوری را از تاریخ حزب بلشویک در برابر زحمتکشان جهان گذارد. همینجا در پرانتز بگوییم، که (اینک سالها از فروپاشی شوروی می گذرد و بسیاری از رفقای چپ، خوشبختانه، به نقد استالین و ایسم وی پرداخته اند. اما همین رفقا هنوز جرات نکرده اند از نقد استالین به نقد لنین برسند؛ از این نتیجه بگیرند، که چرا استالین توانست رهبری حزب را بیدرنگ و در همان دوران بیماری لنین در دست گرفته و فاجعۀ حزبی را آشکار کند، که پایه گذارش لنین بود و ریشه در پرنسیپهای لنینی داشت. به این پرنسیپ لنینی خواهیم پرداخت، اما ابتدا به «داستان کنگرۀ دوم» ح س د ک ر بپردازیم.

در خاطرات مارتینوف به نام «دیدارهایی با لنین» همچنین به «یک گام به پیش، دو گام به پس» اشاره شده است. اصولا معنی این «دوگام به پس» چیست؟ «یک گام به پیش» می تواند برپایی حزب باشد، اما آیا «دوگام به پس» به معنای از دست دادن «ایسکرا» و «زاریا» نبود؟ آیا دو شقه شدن «ایسکرا» و «حزب» همان «دو گام به پس» بود؟ آیا این «دو گام به پس» از دست دادن رفقای قدیمی-مارتوف و پاترسوف- نبود، که زمانی در «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» همراه لنین گام برمی داشتند؟ مارتینوف می گوید، که لنین در دوران نوشتن این کتاب خودش بسیار لاغر و عصبی شده  و پس از پایان کار گفته بود:«من برای نوشتن این کتاب به خودم تجاوز کردم». مارتینوف توضیح زیادی نمی دهد و با خواندن این اثر لنین نیز، چیز چندانی دستگیرمان نمی شود. پاسخ را نه در خود این اثر و بدون داشتن آگاهی از مسائل پشت پرده، بلکه در اثری می بایست جست، که تنها پس از مرگ لنین اجازۀ چاپ پیدا می کرد. و این نوشته ای بود، که لنین آنرا همچون «نامۀ سربسته و خصوصی دیگران» نامیده بود، که کسی اجازۀ گشودنش را ندارد و تنها پس از مرگ لنین می توان آنرا گشود و خواند. این اعتراف-«نامه» در نیمۀ نخست سال 1903 نوشته شده بود، اما در 1927 در جلد پنجم آثار لنین به چاپ رسید و «داستان کنگرۀ دوم» نام دارد. لنین چنین نوشته بود: «این شرح تنها برای آشنایان نزدیک نویسنده (لنین) در نظر گرفته شده است و بنا بر این خواندنش بدون اجازۀ نویسنده مانند حق خواندن نامۀ دیگری می باشد». اما در دوران شوروی هرگز کسی به این نامه و پشت پردۀ جریانهای آن دوران اشاره ای نمی کرد و تقریبا همگان تنها به خواندن «یک گام به پیش، دو گام به پس» می پرداختند و اگر سر درنمی آوردند موضوع چیست، این را می بایست حمل بر عقل ضعیف خودشان می کردند!

ابتدا نگاهی بیاندازیم به «یک گام به پیش، دو گام به پس». دربارۀ مادۀ نخست اساسنامه چنین می خوانیم: «… من در همان کنگره این موضوع را متذکر شدم و بعدها هم چندین بار تکرار کردم، که «اختلاف نظر خودمان را (در مادۀ اول) به هیچوجه آنقدر اساسی نمی دانم، که حیات و ممات حزب ما بدان وابسته باشد. ما از یک مادۀ بد آییننامه نابود نخواهیم شد» (ص 250). این اختلاف نظر، با اینکه خرده اختلافهای اصولی را آشکار می نماید، به خودی خود نمی توانست موجب اختلافی ( و یا در واقع، چنانچه بدون قید و شرط گفته شود، انشعابی) گردد، که پس از کنگره ایجاد شد. … اما شکست مارتوف در این موضوع او را به «مبارزۀ اصولی» با شیوه های مکانیکی ناهنجار و حتی افتضاح آمیز … کشانده بود».

 توجه بفرمایید: «شکست مارتوف در این موضوع»، یعنی لنین در اکثریت («بلشویک») بود! اکنون همین سخن لنین را با اعتراف خودش در «داستان کنگرۀ دوم» مقایسه کنیم.

 لنین می گوید: «بند نخست اساسنامه مفهوم عضو حزب را معین می کند. در پروژۀ من این تعیین چنین بود: «عضو حزب سوسیال-دمکراتیک کارگری روسیه» هرکسی به شمار می آید، که برنامۀ آنرا پذیرفته و حزب را هم با وسایل مادی و هم با شرکت شخصی در یکی از سازمانهای حزبی پشتیبانی کند». مارتوف به جای واژه های تاکید شده پیشنهاد کرد گفته شود: با کار زیر کنترل و رهبری یکی از سازمانهای حزبی. پلخانوف جانب فرمولبندی مرا گرفت، و بقیۀ اعضای هیات تحریریه جانب مارتوف را(گویندۀ آنها در کنگره آکسلرود بود). ما اثبات می کردیم، که ناگزیریم مفهوم عضو حزب را محدود کنیم برای جدا کردن کارگران از حرافان، برای جلوگیری از بحران ساختاری و … مارتوف طرفدار  گسترش حزب بود و از جنبش گستردۀ طبقه سخن می گفت، که لازمه اش سازمانهای خرد و گسترده بود. شگفتی در این است، که تقریبا همۀ طرفداران مارتوف به «چه باید کرد؟» استناد می کردند. پلخانوف با حرارت علیه مارتوف برخاسته و نشان داد، که این فرمولبندی ژورسیستی درهای حزب را برای اپورتونیستها باز می کند.

من گفتم: «زیر کنترل و رهبری» در عمل، به معنی بدون هرگونه کنترل و بدون هرگونه رهبری می باشد. اما مارتوف پیروز شد. اکثریت 28 رای در برابر 23 یا این حدود، فرمولبندی او را تصویب کرد. بوند با پنج رای خود و نمایندۀ رابوچه دلو از مارتوف پشتیبانی کردند. روشن شد، که بوند+رابوچه دلو می تواند سرنوشت هر تصمیمی را عوض کند، با پشتیبانی از اقلیت ایسکرایی ها علیه اکثریت»(لنین، داستان کنگرۀ دوم). «شکست مارتوف در این موضوع»، و یا «اما مارتوف پیروز شد»؟ پس روشن شد، که در «یک گام به پیش، دو گام به پس» وارونه سازی انجام شده بود و از همین روی نیز، لنین نمی خواست اعترافنامه اش را پیش از مرگ خودش منتشر کند. همچنین، روشن است، که لنین «بلشویک» (اکثریتی) نبود، بلکه مارتوف «بلشویک» بود. و در ضمن، لنین از هیات تحریریۀ «ایسکرا» کنار گذارده شده بود. پس لنین نه حق داشت خودش را «بلشویک» بنامد، و نه حق داشت روزنامۀ «ایسکرا» را بصورتی مستقل از هیات تحریریۀ آن منتشر نماید. یعنی لنین در هردو موضع (عضویت در هیات تحریریۀ »ایسکرا» و در رای گیری برای تعریف عضو حزب) در اقلیت بود، نه در اکثریت. اما هم به خودش اجازه داده بود نام ارگان حزب را غصب کند، و هم خودش را رهبر اکثریت بنامد. همین وضع را در انشعابات گوناگون فدایی و حکمتیست می بینیم. همۀ انشعابها خودشان را سازمان فدایی و ادامه دهندگان راستین بنیانگذاران این سازمان به شمار می آورند-از چپ ترین تا راست ترینشان مانند آقای فرخ نگهدار! همه هم تلاش دارند همان ارگان سازمان را -«کار»- منتشر کنند. حکمتیستها هم همینگونه رفتار کرده اند. امروزه چندین «حزب کمونیست کارگری» داریم و … البته منظور ما در اینجا پرداختن به نگرش بر چارت سازمانی و دسته بندیهای انشعابی نیست، بلکه نشان داده ایم، که این اختلاف ریشه در نگرش فلسفی-ایدئولوژیک لنین و رفقایش داشت و لنین همچون گذشته و همچون آینده، اصولا اختلافات را در حوزۀ فلسفی مطرح نمی کند، مگر اینکه مجبور باشد، مانند نقد بر ماخیسم، اما سپس آنرا فراموش نموده و به همکاری با چنین گرایشهایی ادامه می دهد. بنا بر این، انتظار بیهوده ای است، که لنین با گرایش «بوند» از جنبۀ فلسفی-ایدئولوژیک برخورد نماید، بلکه تنها چیزی، که برای لنین مهم است، همانا سود و زیان لحظه ای در معادلات سیاسی و دسته بندیهاست، نه اصول اندیشۀ مکتب مارکس. هنگامیکه برخی از چپها از «حزب طراز نوین» سخن می گویند، می بایست متوجه باشند، که منظورشان حزبی است، که بر پایۀ پرنسیپهای لنینی بنیان گذاشته شده باشد. بنا بر این، این رفقا باید بپذیرند، که در حزبشان ایدئولوژیها و گرایشهای فلسفی گوناگونی می توانند وجود داشته باشند، چون لنین اینگونه رفتار می کرد. لنین پرنسیپهای دیگری هم داشت، که در جای خود به آنها اشاره خواهیم کرد.

ویژگی ایدئولوژیک-فلسفی حزب طبقۀ کارگر

مشخصاً «ایسم» لنین، پیش از آنکه از محتوای فلسفی-ایدئولوژیک یگانه و در تطابق با مارکسیسم برخوردار باشد، رویکردی سیاسی-ماکیاولیستی به موضوع برپایی حزب طبقۀ کارگر را در خود می پروراند: لوناچارسکی ها از دوران فعالیت در صفوف «اتحاد مبارزه» همراه لنین در کادر مرکزی این «اتحادیۀ سیاسی» و برای برپایی حزبی «یگانه»، «فراگیر» و«یکدست» تلاش می کردند-تلاشی، که از همان آغاز، نشانه های ناهمگونی فلسفی را با خود داشت و بنا بر این، نمی توانست «یگانه، یکدست و فراگیر» باشد، اما همۀ شرکت کنندگان در «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» می کوشیدند چشم خود را بر آن نشانه ها بربندند.

یکم) یکی از آشکارترین چشمپوشی ها از اصول همگونی ایدئولوژیک حزبی، همانا کوشش برای برپایی حزب با کمک گرایش دینی-قومی «بوندیست»ها بود.«بوندیست»ها یهودی تبارانی بودند با گرایش به چپ، که می پنداشتند باید سازمان کارگری یهودی تباران را در لهستان، لیتوانی و روسیه درست کنند. ایشان توجه نداشتند، که اساس ایده های مارکسیستی بر پایۀ وضعیت طبقاتی کارگران و زحمتکشان گذارده شده است، نه بر اساس تعلقات قومی، نژادی، زبانی و … لنین نیز از موضع اینگونه نقد مارکسیستی با بوندیستها برخورد نکرده بود، بلکه خواهان برپایی سازمانی یگانه از مجموعه ای ناهمگون برای «آزادی طبقۀ کارگر» بود، تازه آنهم بدینصورت، که هرکدام از عناصر تشکیل دهندۀ «اتحاد مبارزه» حق داشته باشد تشکیلات خودش را حفظ کند. اساس پذیرش همکاری با «بوند» در «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» پیش از دستگیری لنین گذارده شده بود، و لنین نیز این برخورد را در فراخواندن «بوند» هم به کنگرۀ نخست (مینسک)، و هم به کنگرۀ دوم ح س د ک ر ادامه داده بود. نه نقدی، نه تفسیری. اجازه داده شده بود «طبیعت محدود یهودی بر وظایف انسانی و سیاسی آنها چیره شود»(مارکس، به نقل از برونو بائوئر، دربارۀ مسالۀ یهود)! یعنی طبیعت محدود یهودی بودنیستها بر وظایف حزبی و طبقاتی آنها چیره شده بود.

فرض کنیم گروهی از زرتشتیان، گروهی از آسوریان، گروهی از ارمنیان و … بخواهند با ما در یک حزب متحد شده و هویت گروهی خودشان را بصورت «لیگ زرتشتی»، «لیگ کردی»، «لیگ بلوچی» و … حفظ کنند. اصول لنینی «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» چنین چیزی را طبیعی و مجاز می داند. اگر لنینیست هستید، می بایست این را بپذیرید. اما مارکس و انگلس این را نمی پذیرفتند، بلکه با چنین نگرشهایی مبارزه می کردند.

دقیقا در چنین بزنگاهی است، که مفهوم جبهه و مفهوم حزب طبقۀ کارگر را باید درک کنیم. تازه مشکل دیدگاه لنینی به اینجا پایان نمی یابد. لنبنیسم در برخورد با مبارزۀ سندیکایی-صنفی نیز دقیقا برعکس رفتار می کند. از همینجاست، که هر گروه و سازمانی از کارگران سندیکایی می خواهد کاملا موضع کمونیستی داشته و حتی برای اشغال کارخانه و اعلام لغو کار دستمزدی در کارخانۀ خودش دست به کار شود. فعال کارگری اگر در هر جملۀ خودش چند تا مارکس و سوسیالیسم به کار نبرد، رفقای چپ ما او را تکفیر می کنند، او را «لخ والنسا» می نامند، همۀ فعالیتهای سرسختانۀ او را بی ارزش جلوه می دهند و عملا او را به آغوش راست و ارتجاع هل می دهند! چرا هر فعال سیاسی، که پس از شکنجه و زندان از جمهوری اسلامی فرار می کند، یکراست می رود به بی بی سی، نه نه سی و غیره می پیوندد؟ مزایا نمی تواند آدم مبارز را بفریبد، اگر ما چپها محیط را برای او تنگ و زهرآگین نکنیم. آدم مبارز می تواند مانند خود ما با کمبودها و ساده زیستی زندگی کند. غرور ساده بودن و تهیدست بودن، اما مطالعه کردن و خود را آموزش دادن، غرور احاطه داشتن و برتر بودن فکری در برابر دشمنان، چیز کمی نیست. این را ما فرزندان طبقۀ کارگر با همۀ دنیا عوض نمی کنیم. فعال کارگری می تواند حتی کمونیست نباشد، به فلسفۀ مارکسیسم اعتقاد نداشته باشد، اما در راه به دست آوردن حقوق طبقاتی خودش بسیار هم رفیق خوب و ارزنده ای باشد. این حق اوست، که در اندیشۀ فلسفی خودش آزاد باشد. اما برای عضو حزب طبقۀ کارگر، اصول جهانبینی و فلسفه از پایه های تعلق حزبی به شمار می آیند.

اصولا هر حزبی، که به طبقۀ کارگر تعلق دارد می بایست کمیته های اقتصاد، فلسفه، تاریخ و … را در درون خودش سازمان داده و به آموزش پیگیرانه و سرسختانۀ اعضای خودش یپردازد، تا کادرهای تئوریکی را پرورش دهد، که در نبرد حوزۀ اندیشه بتوانند با نمایندگان ارتجاع طبقاتی بستیزند.

بوندیستها و لنین به احتمال زیاد از موضع کارل مارکس در بارۀ مسالۀ یهود آگاهی نداشتند. در این اثر، «مسالۀ یهود» تنها نیست، بلکه مخالفت مارکس با هرگونه جداسازی قومی، زبانی و دینی است. و دقیقا همین موضع است، که در «مانیفست» بازتاب یافته است-«کارگران میهن ندارند». می دانیم، که مردم در سرتاسر جهان دارای زبانها، قومیتها، نژادها و دینهای گوناگونی هستند. این واقعیت موجود است، اما واقعیتی است، که جدایی میان انسانها را سبب شده است. پس برجسته کردن هرکدام از این ویژگیها، به معنی تایید مرزهای میان انسانها و شکننده ساختن صف همبستگی زحمتکشان خواهد بود. بر پایۀ همین اندیشه نیز «انترناسیونال» سازمان داده شده بود. اگر «انترناسیونال اول» بر پایۀ ائتلاف جبهه ای با حتی آنارشیستها شکل گرفته بود، «انترناسیونال دوم» با موقعیت نوینی در اروپا (بوجود آمدن طبقۀ کارگر) رو به رو گشته و از همین روی نیز، بر لزوم اتحاد احزاب سوسیال-دمکرات تکیه کرده بود. در دوران هر دو انترناسیونال، مارکس و انگلس به زودودن انحرافات ایدئولوژیک و مبارزۀ فلسفی-تئوریک اهمیت بسیاری می دادند- از مباحثه با وایتلینگ، پروودون، دیورینگ،  و … تا لاسال، مباحث نقد برنامۀ گوتا و … نشان می دهند، که مارکس و انگلس از التقاط فلسفی در درون حزب طبقۀ کارگر استقبال نمی کردند. اما لنین بر این نگرش آگاهی نداشت و التقاط فلسفی را تحمل می کرد، حتی آنگاه، که نقدهای کوبنده ای را علیه یاران خودش دریافت می نمود.

دوم) گرایش دیگری، که «رابوچئه دِلو»(هدف کارگری) نمایندگی می کرد، گرایش«اکونومیستی» بود.

لنین با چنین گرایشهایی در «اتحاد مبارزه» به سازش رسیده بود و حتی آنان را برای شرکت در کنگرۀ دوم نیز فراخوانده بود، اما در دورۀ کنگرۀ دوم و با توجه به نقدهایی، که بر دیدگاه اکونومیستی از سوی پلخانوف و دیگران انجام شده بود، با دیرکردی چندساله، به نقد «اکونومیسم» پرداخته بود، آنهم درست در زمانی، که بیشتر باقیمانده های چنین گرایشی، دیگر از مواضع پیشین خود دفاع نمی کردند. پاسخ پلخانوف به این موضع لنین را می توان از جمله در مقالۀ «آنچه نباید کرد» مطالعه نمود. پلخانوف در پاسخ به نامۀ لنین چنین نوشته بود: «تصور کنید کانون ما، که مسلما می بایست از دشمنان سرسخت و آشتی ناپذیر «رویزیونیسم» تشکیل شده باشد، با یک یا چند گروه از چنین سوسیال-دمکراتهایی سر و کار دارد، که در گذشته زیر تاثیر «رویزیونیسم» بوده و با «اورتودوکسها» به نام «آزادی انتقاد» مبارزه می کردند، اما اکنون با خطری روبرو شده اند، که رویزیونیسم در بر دارد، همۀ مواضع اساسی سوسیالیسم «اورتودوکس» را،-همچنین مارکسیسم را-، پذیرفته اند و اکنون تنها در پی برخی ناپیگیریها و به اصطلاح بطالت اندیشه از این یا آن «دگم» مهربان با «رویزیونیستها» پدافند می کنند. کانون ما چگونه باید با چنین گروههایی برخورد کند؟ تکفیرشان کنیم؟ از حزب بیرونشان کنیم؟ این می تواند آسان باشد، و بیش از حد «خط مستقیم» باشد. اما آیا این کار می تواند خردمندانه باشد؟ به دیگر سخن: آیا این کار می تواند برای یگانگی حزب ما و برای مبارزه با همان «رویزیونیسم» سودمند باشد؟ ما فکر می کنیم- نه».

این بحث جالبی است و نشان می دهد، که هر تاکتیکی را می بایست در موقعیت ویژۀ آن به کار ببریم، نه اینکه ابتدا به اکونومیستها در «اتحاد مبارزه» اجازۀ همه گونه فعالیت بدهیم، آنها را به حزب وارد کنیم و سپس، که آنها اصولی ترین مواضع مارکسیستی را پذیرفتند، به فکر سرکوبشان بیافتیم و شرایط را برای انشعابات پی در پی فراهم نماییم.

پلخانوف اینگونه ادامه می دهد: «اما هیچ شکی در این نیست، که در زمان کنونی نمی بایست در رابطه با رفقایی تندی کنیم، که زمانی تمایل به «اکونومیسم» داشتند. به افتخار عظیم این رفقا می بایست بگوییم، که اکثریت بزرگی از ایشان، با دیدن اینکه برنشتاین گرایی خویشاوند «اکونومیسم» در پذیرش اندیشه به کجا رهنمون می گردد، هرچه بیشتر دارند به ما نزدیکتر می شوند و همۀ مواضع اصلی مارکسیسم «اورتودوکس» را پذیرفته اند. راستش، ما هم اکنون نیز چیزهای بسیار زیادی داریم، که با بسیاری از ایشان دربارۀ آنها به مباحثه بپردازیم؛ اختلاف نظرها بطور کلی ناپدید نشده اند. اما اکنون این اختلاف نظرها آنچنان غیراساسی می باشند، که گفتگو کردن و دعوا کردن به خاطرشان نمی ارزد. و برای هدف ما بسیار زیان آور می بود، تکرار می کنیم، اگر این اختلافات غیراساسی همچنان ما را به دو اردوی متخاصم تقسیم می نمودند. پیشتر ما مبارزه می کردیم؛ اکنون می توانیم به تبادل افکار بسنده نماییم. پیشتر ما دارای هواداران «زاریا» و «ایسکرا» بودیم و «رابوچه دلو» و «کراسنوئه زنامیا» نیز هوادارانی داشتند، اکنون ما می بایست دارای هواداران سوسیال-دمکراسی انقلابی باشیم، که دیدگاههایشان را،- هر اندازه هم، که بین خودشان اختلاف داشته باشند-، با کمال میل بتوانند در صفحات یک ارگان ابراز کنند، که میهمان نوازانه هم برای این و هم برای دیگر رفقا باز باشند» (چه نباید کرد، تاکیدها از پلخانوف).

بی توجهی به پایه های فسلفی-تئوریک حزب در آغاز فعالیت در«اتحاد مبارزه» کار را به جایی می رساند، که لوناچارسکی، باگدانوف و … در جناح «بلشویکی» به فعالیت برای تبدیل «لنینیسم» به گرایشی دینی آشکارا تلاش می کنند و لنین اینگونه تلاشها را برتابیده، و بدون نشان دادن واکنشی از کنارشان می گذرد، چون اصولا به دیدگاه فلسفی مارکسیسم مجهز نبوده، واکنش فلسفی هم نمی تواند نشان دهد. پوپولیسم بلشویکی برای پر کردن صفوف خودش، به دمیدن در حزب و باد کردن آن از عناصر غیرمارکسیستی سرگرم می شود تا شمار اعضای خودش را بیشتر از شمار اعضای جناح منشویکها (اقلیتی ها) نمایش دهد.

توجه خوانندگان گرامی را به مقایسۀ بین جزوۀ لنین-«وظایف سوسیال-دمکراتهای روس» و کتاب پلخانوف-«سوسیالیسم و مبارزۀ طبقاتی»- جلب می کنم. و اصولا پژوهشهای من از چنین روشی پیروی می کنند: مقایسۀ دو خط لنین و پلخانوف از راه بررسی رویدادها، واکنش به رویدادها، مقایسۀ آثار نوشته شده در همین پیوند. اینگونه مقایسه ها در گفتارهای ویژه ای انجام شده و در آینده از نظر خوانندگان خواهند گذشت. اما اکنون بپردازیم به دیدگاههای فلسفی لوناچارسکی و چند تن دیگر از بلشویکهای نزدیک به لنین.

در پایان سال 1897 لنین در «وظایف سوسیال-دمکراتهای روس» اینگونه می گوید: « در زمان کنونی … ما روی جنبۀ عملی سوسیال-دمکراتیسم پافشاری می کنیم، زیرا … اکنون دیدگاه تئوریک سوسیال-دمکراتها در خطوط مهم و اساسی خودش به اندازۀ کافی واضح شده هستند». اما می دانیم، که هنوز فعالان «اتحاد مبارزه» (از جمله خود لنین) بسیاری از آثار مارکس و انگلس را نخوانده و با مسائل فلسفی، تاریخی و … آشنایی درستی ندارند، بلکه هرکدام از آنها در این یا آن موضوع، خودش مستقلا کاوشی کرده و بدون پیوند با دیگر نکته ها، به نتایجی رسیده و آنها را به کار می گیرد.

لوناچارسکی یکی از نزدیکترین یاران لنین

لوناچارسکی پس از انقلاب اکتبر، به پست «نخستین کمیسر خلقی روشنگری» گماشته شد. او در این پست، بویژه پس از مرگ لنین، با شدیدترین انتقادها روبرو شد. لنین بارها در سخنرانیهای خود پس از اکتبر اشاره کرده بود، که در کشوری، که بیسوادی گستردۀ توده ها وجود دارد، ساختن سوسیالیسم امکانپذیر نمی باشد. می بایست همۀ تلاشها برای جذب قشر فرهنگی جامعه به سوی انقلاب به کار گرفته شوند. لنین در سال 1919 گفته بود: « این کار را می شود کرد، و ما این را به اندازۀ کافی انجام می دهیم. ما همه چیز را برای این کار یاد گرفته ایم. اما قشر کاملی را بدینگونه مجبور به کار نمودن امکان ندارد. این کسان عادت به کار فرهنگی دارند، آنها آنرا در چارچوب ساختار بورژوایی به جنبش واداشته اند، یعنی بورژوازی را با دستاوردهای مادی عظیمی غنی کرده اند، اما برای پرولتاریا مقادیر ناچیزی صرف کرده اند. اما با اینهمه، فرهنگ را به جنبش واداشته اند، پیشۀ آنها شامل همین بوده است. از آنجاییکه آنها می بینند طبقۀ کارگر اقشار پیشاهنگانی را به پیش می راند، که نه تنها فرهنگ را ارج می گذارند، بلکه کمک می کنند آنرا به توده ها منتقل کنند، آنها رابطۀ خودشان با ما را تغییر می دهند. هنگامیکه پزشک می بیند پرولتاریا در مبارزه با اپیدمی ها استقلال زحمتکشان را نشان می دهد، او نیز کاملا بگونه ای دیگر با ما رفتار می کند. ما قشر بزرگی از این پزشکان، مهندسان، کئوپراتورهای بورژوایی را دارا می باشیم و هنگامیکه آنها می بینند در عمل پرولتاریا هرچه بیشتر توده های گسترده ای را جذب این امر می نماید، آنها اخلاقاً شکست می خورند، و نه تنها از نظر سیاسی از بورژوازی می گسلند. آنگاه وظیفۀ ما آسانتر می گردد» (لنین، ج 38، ص 167). به این می گویند «اتوپی درمان ناپذیر»! آخر کدام بورژوا حاضر است به پرولتاریا کمک کند، آنهم پس از جنگی خونین در کشور؟ در ضمن، لنین مهندسان و پزشکان را در ردیف ارتش بورژوازی گذارده است! بدین ترتیب، لنین پست کمیسر فرهنگ را به لوناچارسکی پیشنهاد کرد و او را وادار نمود این پست را بی قید و شرط بپذیرد. اما، اختلاف نظرهای میان لنین و لوناچارسکی وارد فاز تازه ای شد. در همان سالهای 1905، که لوناچارسکی همراه باگدانوف (برادر زن خودش) و مرژکوفسکی و گورکی و … سرگرم ساختن «دین پنجم» خودش بود، لنین، در حالیکه ظرافتهای فلسفی نهفته در آثار گورکی را در ستایش و پرورش ایمان دینی درنمی یافت، امیدوار بود لوناچارسکی را به ساختن فرهنگ پرولتری جلب نماید. دفاع از میراث گذشته، بویژه پس از سده ها احساس تنفر توده ها و دامن زدن کور به این احساس و هرآنچه به فرهنگ جامعۀ تزاری مربوط بود، و بیدرنگ پس از انقلاب، نامیدن «میراث فرهنگی» کار ساده ای نبود. بسنده است به فرنام مقالات لوناچارسکی در سالهای 20 نگاهی بیاندازیم: «چرا ما بالشوی تیاتر را نگه می داریم؟»، «چرا ما کاخ رومانوف ها را نگه می داریم؟»، «چرا ما ارزشهای کلیسایی را نگه می داریم؟»، «چرا بتهوون برای ما گرامی است؟» … در سال 1928 لوناچارسکی در پلنوم شورای مسکو به بهانۀ بازگشت گورکی از ایتالیا، به شوخی، اما با ریشخندی تلخ گفته بود: «همواره مرا به این متهم می کنند، که من ارزشهای موزه ای را نگهداری می کنم» (سیلووئِتی، «لوناچارسکی»، مسکو، 1965، ص 244). در دوران لوناچارسکی شوروی برخی از آثار فرهنگی خودش را از دست داد. در سال 1918 در آمریکا شرکت سهامی ویژه ای با سرمایۀ 20 میلیون دلار برای خارج کردن آثار تاریخی و فرهنگی روسیه آغاز به کار نمود. اما آگاهی و هوشیاری سردمداران آن روزی شوروی، از جمله لوناچارسکی، نگذاشت آثار تاریخی، هنری، کتابها، اموال کلیساها و … از روسیه خارج شده و به آمریکا و اروپا فروخته شوند. در این دوره حتی ویرانگری  آثار باستانی و رژیم تزاری هم انجام نشد، و این خودش کار مثبتی بود. اما از سویی دیگر می بینیم، که برای مبارزه با باورهای دینی، بصورتی مکانیکی، به تخریب معبد «عیسای نجاتبخش» در مسکو، در آنسوی رودخانه و درست رو به روی کاخ کرملین قرار داشت، اقدام می شود و به جایش استخر روباز آبگرم مجهزی ساخته می شود. در دوران پس از فروپاشی شوروی، این اقدام نادرست و نسنجیده را با اقدام نادرست و نسنجیدۀ دیگری خواسته اند جبران کنند: استخر آبگرم و جالب را ویران نموده و دوباره، با هزینه های بسیار بیشتری، همان معبد را در همان جای قدیمی برپا نموده اند. از استخر هم خبری نیست. نه اینها و نه آنها نکردند یک استخر آبگرم مجهز و خوب را کمی دورتر درست کنند، و یا معبد مقدس خودشان را کمی آنسوتر برپا نمایند.

دیدگاههای فلسفی-زیبایی شناسانۀ لوناچارسکی

در سال 1904 مقالۀ لوناچارسکی «اصول زیبایی شناسی پوزیویتیسم» در مجموعۀ «رساله های جهانبینی رآلیستی» به چاپ رسید، و لوناچارسکی این مقاله را در سال 1923 دوباره به چاپ رساند. و این می رساند، که لوناچارسکی علیرغم نقدهای پلخانوف، آکسلرود و سپس لنین، هنوز هم دیدگاههای خودش را، که زیر تاثیر آواناریوس بودند، همچنان درست ارزیابی می کرد. دو سال پس از این در «یادبودهایی از گذشتۀ انقلابی» نوشته بود: « من هنوز هم در زیبایی شناسی تا اندازۀ زیادی شاگرد آواناریوس باقی مانده ام، تا هر اندیشمند دیگری» («یادبودهایی از گذشتۀ انقلابی»، مسکو 1925، ص 10). این اعتراف جالبی است. دیدگاههای زیبایی شناسی و هنر را از مارکس و انگلس در برخورد با مثلا فردیناند لاسال می توان پیگیری نموده و به فرق اساسی میان این دیدگاهها با دیدگاههای آواناریوس پی برد- همان آواناریوس مکتب «امپریوکریتیسیسم»، که ریشه در پوزیویتیسم و نئوکانتیسم دارد، و آنگاه دریافت، که دیدگاه ماتریالیسم تاریخی بر هنر و زیبایی شناسی چه فرقی از دیدگاهی دارد، که لوناچارسکی به آن چسبیده بود. برخی ها کوشیده اند این فلسفه را با جامعه شناسی و سیاست مارکسیستی جوش بدهند، اما این کوششی ارتجاعی بوده است، هرچند اهداف مینسکی، مِرِژکوفسکی، بردیایف، باگدانوف، بازاروف، گورکی و لوناچارسکی بهترین اهداف هم بوده باشند. لنین در مقالۀ «مارکسیسم و انقلابیگری» (1908) و سپس در کتاب خودش «ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم» (1908) این دیدگاه را مورد انتقاد قرار داده بود-چگونگی شکل گرفتن این کتاب لنین را در بحثی زیر فرنام «لنین و فلسفه» بررسی خواهیم کرد. اما آیا می توان گفت همانند فلسفۀ آواناریوس، در آثار لوناچارسکی نیز ایدآلیسم نهفته در پوشش اصطلاحات بیولوژیک یافت می شود؟ این را می توان از خداسازی او و تلاش برای «دین پنجم» دریافت، که سلسله مقالات پلخانوف دربارۀ دین شناسی از جمله به این موضع لوناچارسکی و دیگران پرداخته شده بود، که یکی از خواندنی ترین مطالب فلسفی و تاریخ اندیشۀ ماتریالیستی می باشد و ما گوشه هایی از این سلسله مقالات را، که به تلاش تبدیل مارکسیسم به دین پنجم جهانی می باشد، در این گفتارهای خود خواهیم گنجاند(ترجمۀ همین قلم). اما لنین به این موضوع توجه نمی کرد و برایش موضع سیاسی بلشویسم در پیوند با «قیام مسلحانه» مهمتر بود، که گزارش در این مورد را در کنگرۀ سوم به عهدۀ لوناچارسکی گذارده بود. سالهای 1907-1904 سالهای تحکیم خط بلشویسم بودند. هدف وسیله را توجیه می کرد. از سویی دیگر، کتابهای ایدآلیستی لوناچارسکی را می توانیم ببینیم، تا کتاب «دین و سوسیالیسم» (1911-1908)، زمانی که به ماخیسم گرایش پیدا کرده بود. در سالهای 1912-1908 اوضاع بویژه پس از نقدهای کوبندۀ پلخانوف، برای خط سازش فلسفی سخت تر شده بود و لنین وادار گشته بود با گروه «بلشویکهای چپ» (نام بی مسما)، که در آن لوناچارسکی نیز فعال بود، مرزبندی داشته باشد. توجه داشته باشید: «بلشویکهای چپ»، آنهم به سرکردگی لوناچارسکی و باگدانوف! یعنی نور علی نور! در این دوره گروه «وپریود» و باگدانوف از بلشویکها جدا شدند. در این دوره فلسفۀ ماخ و آواناریوس به گسترش ایدۀ خداسازی لوناچارسکی یاری رسانده بود. و بایستی تاکید کنیم، که دیدگاههای فلسفی لوناچارسکی، با اینکه او در سوئیس رشتۀ فلسفه را خوانده بود، حتی پبش از 1908 نیز بسیار دور از ماتریالیسم بودند. در پیشگفتار «دین و سوسیالیسم» لوناچارسکی اعتراف می کند، که پایه های اندیشۀ این کتاب در دوران جوانی او ریخته شده و برای نخستین بار در رسالۀ «ایدآلیسم و مارکسیسم» بازتاب یافته بودند، که در سال 1898 آنرا نوشته بود- یعنی درست همان دورانی، که لنین تشخیص داده بود با لوناچارسکی می توان حزب طبقۀ کارگر با گرایش مارکسیستی را بنا نهاد- دوران برپایی «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر». بد نیست این را با روش مارکس-انگلس بویژه در برابر گرایشهایی همچون گرایش ویلهلم وایتلینگ (سوسیالیسم مسیحی) مقایسه کنیم. مسلما لنین از این دیدگاه فلسفی لوناچارسکی در همان دوران «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» آگاه بود. خود لوناچارسکی در این باره اینگونه می نویسد: «فلسفۀ انقلاب من باری دیگر نومیدی را در لنین برانگیخته بود، و کار ما- من دربارۀ گروه: باگدانوف، بازاروف، سووُروف، من و چند تن دیگر سخن می گویم- واقعا مورد پسند او نبود. او احساس می کرد، که گروه ما، که از اورتودوکس بودن پلخانوفی مورد علاقۀ او در فلسفه دور شده بود، همزمان با هر دو پا در موضع سازش ناپذیر و روشن پرولتری در سیاست ایستاده است. اتحاد تشکیل شدۀ میان او و باگدانوف [یعنی اتحاد لنین با باگدانوف]، دیگر حتی با من هم تحکیم یافته بود. من بیدرنگ به ژنو رفتم و به هیات تحریریۀ «وپریود» و پسانتر به «پرولتاری» پیوستم» (آ.و.لوناچارسکی، یادبودهایی از گذشتۀ انقلابی، ص 32).

خب، مسلم است اگر بتوان با کسی مانند باگدانوف برای برپایی حزب به توافق رسید، چرا با لوناچارسکی به توافق نرسیم؟ بدین ترتیب، از دید لوناچارسکی سخن در «اتحاد مبارزه» بر سر اتحاد سیاسی بود، که همزمان با چشمپوشی بر مواضع فلسفی همراه بود، که بهتر می بود این اتحاد را نه برای «آزادی طبقۀ کارگر» و ایجاد توهم برای پایه ریزی حزب مارکسیستی، بلکه برای ایجاد «جبهۀ دمکراتیک در راه آزادیهای سیاسی» برپا می کردند. در واقع نیز، «اتحاد مبارزه» در عمل ویژگیهای «جبهۀ چپ اجتماعی» را داشت، نه چپ مارکسیستی. همین «اتحاد» حتی در دوران «بلشویسم» نیز ادامه یافته بود، گرچه خواه- ناخواه فراکسیونهایی را در خود صفوف بلشویسم پدید آورده بود. مسالۀ جالب اینجاست، که اگر طبق پرینسیپ لنینی، فراکسیون در حزب یگانه نباید و نمی تواند وجود داشته باشد، پس به انشعاب کشاندن ح س د ک ر و عملاً کار برای ویرانگری جناح رقیب مارتوف را چگونه باید تحلیل نمود؟ آیا غیر از این است، که مارتوف شخصیت بمراتب استوارتر و برجسته تری بود، که لنین تاب تحملش را نداشت، در عین حال می توانست کسانی را در بلشویسم تحمل کند، که نقش پیشوایی لنین را می پذیرفتند؟ آخر در تشکیلات چپ مارکسیستی، منطقا می بایست رفیقی چون مارتوف را نه تنها تحمل نموده، بلکه به همکاری با او افتخار نیز بنماییم، تا فلسفۀ ایدآلیستی و خداسازی کسانی چون لوناچارسکی، باگدانوف، بازاروف، مِرِژکوفسکی و … را بربتابیم. اگر انشعاب قرار است در تشکیلات چپ مارکسیستی صورت پذیرد، بگذار این انشعاب بر سر اصول فلسفی و جهانبینی ما باشد، نه بر سر مسالۀ تاکتیک تشکیلاتی  و تعریف عضو حزب و چارت سازمانی یکانهای حزبی. مگر نه؟ وانگهی، مگر لوناچارسکی، باگدانوف، بازاروف و … عملا فراکسیون درون بلشویسم را نمایندگی نمی کردند؟ اگر قرار باشد با فراکسیونیسم مبارزه کنیم، چرا باید فراکسیون مخالف جهانبینی و فلسفۀ مارکسیستی را در درون تشکیلات حزب خودمان بپذیریم و با آن سازش کنیم؟ ما از برپایی حزب طبقۀ کارگر، واقعا به دنبال چه چیزی هستیم؟ حزبی التقاطی، که ملغمه ای باشد از گرایشهای فلسفی پوزیویتیسم آگوست کونت، نئوکانتیسم و برگسون و هربرت اسپنسر و نیتچه و ….، که  مارکس-انگلس را با اینها بخواهیم تکمیل کنیم؟ امروزه برخی از چپهای ما می کوشند مارکس را با کارل فون هایک، میشل فوکو … تکمیل کنند، همانند دوران سالهای 60 سدۀ گذشته، بازهم رویکردی نو به مارکوزه و …. را مشاهده می کنیم. این رفقا واقعا چه می خواهند؟ آیا واقعا فلسفۀ مارکسیستی نیازمند تکمیل شدن بوسیلۀ چنین ملغمه ای است؟ و یا این کمبود در شناخت اینگونه رفقا از مکتب مارکس، در دسترسی نداشتن به ادبیات واقعا مارکسیستی اورتودوکس نهفته است؟

بارها این را گفته ام: لنینیسم-مارکسیسم نیست. و می بایست تاکیدی ویژه داشته باشم بر این، که گذاردن پایۀ مطالعاتی خود بر «چه باید کرد؟» لنین، همان خشت کجی است، که دیوار روی آن تا ثریا بالا می رود، اما همواره کج خواهد بود. رفقای قدیمی، که مطالعات خود را از «چه باید کرد؟» لنین آغاز کرده بودند، حتما متوجه هستند، که با مطالعۀ این جزوه، مارکسیست نمی توان شد.

ادامه دارد